دريازده : « ... در ماشين را باز كردم كه سوار بشم وقتي به راننده نگاه كردم گفتم: ببخشيد اشتباه گرفتم.
راننده گفت: نه درست است بفرماييد.
نزديك يك سال است كه سازمان تاكسيراني مجوز تاسيس تاكسي سرويس مخصوص خانم ها را به اين موسسه اعطا كرده ... »
در من هزار حرف نگفته
هزار درد نهفته
هزاران هزار دريا هر لحظه در تپيدن و طغيانند.
در من هزار آهوی تشنه
در خشکسال دشت پريشانند.
در من پرندگان مهاجر
ترانه های سفر را
در باغهای سوخته می خوانند.
...
در خامشی حضورم، حرف مرا بفهم
يا برای عشق، زبانی پيدا کن
تا درد مشترک، زبان مشترکمان باشد.
حرف مرا بفهم و مرا بشنو
اين من نه، آن من ديگر،
آن کس که پنجره چشمهای من او را،
کهنه ترين قاب است.
...
( اردلان سرفراز – از کتاب از ريشه تا هميشه )
وقتی شنيدم قراره کنسرت UMC ( مسابقه گروه های زيرزمينی راک ) برگزار بشه، خيلی خوشحال شدم. اينکه يه سری جوون هنرمند و خوشفکر فرصت ارائه هنرشون رو پيدا کنن، خوشحال کننده و اميدوارکننده است. اما وقتی شنيدم برگزاری کنسرت لغو شده، اصلا تعجب نکردم. اين کاملا طبيعيه که به شعور مردم و هنرمندان توهين بشه و همه سر کار بمونن ! کاپوچينوی اين هفته يه گزارش کامل از گردآوری، برگزاری کنسرت و لغو کنسرت گروههای زير زمينی راک داره.
عکسهای اين هفته تصويری از آسايشگاه کهريزک رو نشون می ده.
ستون موسيقی هم مطلبی درباره تنبورنواز معروف، مرحوم سيدخليل عالينژاد، داره.
اين ستون هم که ديگه فوق العاده است ! ( کاريکاتورهای نيکان، مانا نيستانی، علی درخشی و حميدرضا نصيری از علی پروين! )
نزديک انتخابات شوراهاست و ما کلی مهم شديم ! کسايی که اصولا ماها رو نمی بينن، اين روزا دارن هی بهمون توجه می کنن. نمونه بارزش همين مديرمسؤول روزنامه خودمون يا اون يکی آقا خوش تيپه که می گن دبير سرويس سياسی روزنامه است. از چند روز پيش که تبليغات شروع شد، تعداد آدمهايی که با لبخند بهمون سلام می کردن هی زياد و زيادتر شد. آخه هميشه دم انتخابات که می شه، کانديداها به اون دسته از آدمهايی که در مواقع عادی ديده نمی شن يا کمتر ديده می شن، توجه بيشتری نشون می دن تا رای اونها رو جمع کنن. معمولا زنان و جوانان سوژه های دائمی اين پروژه ها هستن و به دليل فشارهاي مضاعفی که هميشه دارن تحمل می کنن، تاثيرپذيرتر هستن. من و امثال من هم که خوشبختانه يا بدبختانه فصل مشترک اين هر دو گروه هستيم. خلاصه دلتون بسوزه که الان دارم از توجه های فراوونی که بهم می شه، غش می کنم !
اگه دوست دارين درباره انتخابات شوراها و گروه های مختلف نامزدها اطلاعات شسته - رفته ای داشته باشين، به اين وبلاگ سر بزنين.
گاه آرزو می کنم زورقی باشم برای تو
تا بدان جا برمت که می خواهی.
زورقی توانا به تحمل باری که بر دوش داری،
زورقی که هيچ گاه واژگون نشود
به هر اندازه که ناآرام باشی
يا متلاطم باشد
دريايی که در آن می رانی.
( مارگوت بيکل - ترجمه احمد شاملو )
موسسه حمايت از كودكان مبتلا به سرطان ( محك ) از امروز تا پس فردا يه بازار خيريه گذاشته. از 10 صبح تا 4 بعدازظهر مي تونين به مجتمع محك در بلوار ازگل، بلوار اوشان، خيابان جنت، بلوار محك، برين.
برخورد غيرفرهنگی بعضی از اعضای حزب همبستگی با تحريريه روزنامه هبستگی رو خبرنامه گويا منعکس کرده:
« در پي انتشار گزارش تكاندهنده همبستگي از مرگ 29 معلول جوان، دبيركل سابق حزب همبستگی و مدير فعلي سازمان بهزيستي در يك اقدام غير مسوولانه تحريريه روزنامه همبستگي را تهديد به حمله كرد.
بنا براين گزارش پس از مقاومت اعضاي تحريريه روزنامه عوامل وابسته به اين فرد با حضور در دفتر روزنامه اجازه چاپ مطالب و خروج صفحات روزنامه را تا ساعت 2 بامداد ندادند و در نهايت صفحات روزنامه با تغييرات بسيار زيادي به چاپ رسيد. اين درحالي است كه دكتر نورالدين پيرموذن روز گذشته اعلام كرد: گزارش تكاندهنده همبستگي از مرگ 29 معلول جوان مجلس را تكان داد و رييس سازمان بهزيستي براي پاسخ دادن به نمايندگان مجلس در اولين روز كاري مجلس - يك شنبه آينده - فراخوانده مي شود... » ( خبر کامل )
معده ام درد می کنه. استرس دارم. کارهام عقبه. خسته ام. دلم برای اون پرستويی که رو تختش دمر می افتاد و کتاب می خوند تنگ شده. دلم برای اون پرستويی که شعر می گفت تنگ شده. دلم برای اون پرستويی که تو تنهايی اتاقش به آينده فکر می کرد تنگ شده. دلم تنگ شده. دلم درد می کنه. مثل اينکه درد از معدمه.
نمی دونين من چقدر تو کف هستم ! آخه آدم به اين بامعرفتی نديده بودم ! مرسی مريم جون از سوغاتی قشنگت. خيلی خوشحالم کردی. :X
راستی شماره جديد کاپوچينو رو ديدين؟
يکی از همشهريهای بابای من يه پيشنهاد جالب داده: « ... در آستانه سال نو توي يه روز خاص (16 اسفند) همه بلاگر ها به پرورشگاهها و شير خوارگاهها كمك كنند. البته قرار نيست هر نفر يك ميليون تومن كمك كنيم بلكه هر كس در حد توان خودش. لباس، اسباب بازي، پول، حتي اگه شده يه بسته شكلات ... حساب كنيد توي كشور ما هزار تا روز به عناوين مختلف نامگذاري شده يه روز روزه انتفاضه يه روز روز كمك به قحطي زده هاي افغانستان يه روز كمك به بوسني يه روز كمك به چچن صدمين سالگرد فلان شونصدمين روز گرد فلان روز مجلس روز وزير نفت روز منشي آبدارخونه مش ممدلي. حالا بيايد روز 16 اسفند رو هم اختصاص بديم به كمك بلاگرهاي ايراني به كودكان بي سرپرست ... »
حِسِّ هَفْتُمْ جُنوُنْ : « ... اين قانون احمقانه وجود داره که: يا اين وری يا اونوری! نميشه اينجوری باشه که: يا آدم يا حيوون! ... جايي که برای بقا هر کاری ميکنن ... هرچيزی رو نشون ميدن ... هر حرفي رو ميزنن...؛ آخه کسي برای حرف چند تا بچه خام و فضول که از بد حادثه چيزی رو ديدند که نبايد ميديدند تره خرد ميکنه؟ ... »
فکر می کنم درستش اينه که تو هر سازمانی، مدير، در خدمت کارکنانش باشه. يعنی برای پيشبرد کارها، مدير از تجربه، علم، آگاهی، امکانات و ارتباطات خودش مايه بذاره. اما بعضی وقتها اتفاقاتی می افته که آدم رو پاک نااميد می کنه. مثلا ديروز چون رئيس بزرگ ( ! ) در تبريز سخنرانی داشت، ضبط صوت سرويس ما رو برده بودن که صداش رو ضبط کنن. در واقع به خاطر آقای مدير، ما برای انجام کارهامون آواره شده بوديم ! تو کشور ما اين ماجرا کاملا بديهيه : همه در خدمت مدير ! اما فکر می کنم درستش اين باشه: مدير در خدمت همه.
جديدترين شماره مجله زنان ( شماره 96 ) به جز مصاحبه عالی و جذاب با آيت الله صانعی، يه گزارش کوچولو درباره زنان در اينترنت داره که به شدت به انتقادهای شما نياز داره. ( انتقادهاتون رو در گوشی بگين البته که آبروم نره ! ) عنوان مطلب اينه: زنان از روزمرگی DC می شوند !
عکسهای اختصاصی حسن سربخشيان از زنان پيشمرگ کرد عراق برای مجله زنان خيلی خيلی ديدنی هستن. از دستش ندين.
از تقريبا ساعت 6 صبح برف خيلی خوشگلی شروع کرد به باريدن. من هم که عاشق برفم. کلی داشتم حال می کردم. ساعت 8 که رفتم دم پنجره، ديدم حدود 10 سانت برف نشسته روی زمين. حاضر شده بودم که برم سر کار و زندگيم اما اصلا نمی شد ماشين رو از پارکينگ درآورد. تازه وقتی هم که به هزار زور و زحمت خودم رو به اولين خيابون اصلی نزديک خونمون ( گلستان شمالی ) رسوندم، از زور ترافيک نمی شد جُم خورد. جالب اينه که همه دختر و پسرای مدرسه ای تو خيابون ولو بودن چون سرويسهاشون نه راه پس داشتن و نه راه پيش. هوا هم به شدت سرده و برف هم که نه، بوران شديدی هم اين طرفها مياد. خلاصه ما که تو خونه زندونی شديم فعلا. از شهرداری هم هيچ خبری نيست... نکنه رفتن به خواب زمستانی ؟!
بعد از خبر : خواستم موضوع رو پيگيری کنم اما تلفن شهرداری منطقه، يه ضرب بوق اشغال می زنه. بابا به خدا ما کار و زندگی داريم...
يه تست فلسفی خيلی خيلی جذاب. زود برين اينجا و ببينين چقدر تنش فلسفی دارين ! من که 20 درصد تنش داشتم ! ( ممنونم شهرزاد عزيزم که هميشه لينکهای باحال برام می فرستی. )
صدام درنمياد. خودم رو بستم به " به دونه " ! اين روزا عجيب خوبن ! ديروز دوست خيلی عزيزم يه هديه جادويی بهم داد و امروز هم يه دوست خيلی عزيز ديگه خجالتم داد.
اما ... امشب يه خبر خيلی بد شنيدم : يه پدر تو تهران سر دختر چهارساله اش رو با چاقو بريده ! هنوز دليل اين کارش معلوم نشده چون فعلا اين مرد ديوانه، متواريه... مو به بدنم سيخ کرد اين خبر...
لاهيجان شهر خيلی قشنگيه. کوههای پر از بوته های چاي و اون استخر قشنگ که اتاق ما بهش مشرف بود منظره هايی ديدنی هستن. پياده روی روز سه شنبه کنار استخر ( سَل ) با پرشنگ و الهه زير بارون ريز و ملايم که بهش " پشمی بارونی " می گن خيلی بهم حال داد. يه عروسی خيلی باحال هم که دعوت بوديم و کلی رقصيديم و شادی کرديم. البته حنابندون از خود عروسی بيشتر خوش گذشت ! ( ابرو می ندازی بالا بالا ... ها ها !!! ) شادک، عروس خانم، خيلی خوشگل شده بود. سفره عقد خيلی ساده، شيک و قشنگی هم داشت. جای کامبيز به شدت خالی بود.
راستی توی عروسی فرصتی پيش اومد که با خواهر خانم آقای زواره صحبت کنم. نمی دونم چرا از اينکه تو چشمهام نگاه کنن و بگن که وبلاگ من رو می خونن، خجالت زده می شم...
يه روز ناهار هم رفتيم کافه زيبا و ترشه کباب ( غذای محلی لاهيجان ) خورديم. کافه زيبا يکی از قديمی ترين رستورانهای لاهيجانه.
تا اونجايی که فهميدم لاهيجان فقط يه ISP داره و سر صاحبان نت کافه هاش هم حسابی شلوغه. تازه اونجا اينترنت ساعتی 1000 تومان بود ! هر کس می خواد پولدار بشه، بره اونجا و يه ISP راه بندازه. آخه جمعيت تحصيلکرده لاهيجان خيلی زياده و خب زندگی بدون اينترنت هم يه کم برای اين قشر بی معنيه. همين جوری با اين قيمت گرون هم خوب مشتری داشتن.
سفر خيلی خوبی بود. فقط حيف که بدجور سرما خوردم...
کارم تموم شده بود اما يه حس عجيبی بهم می گفت بشينم. نشستم و روان نويسم رو روی کاغذ گذاشتم. چند بار اسمم رو نوشتم؛ به شکلهای مختلف. اسم همکارام رو هم نوشتم. يواش يواش و نرم نرم اين کلمات هم روی کاغذ جا خوش کردن :
درد می کند
انگشتانم
لبانم
وتمام آنچه که روزی در تماس با تو بودند.
درد می کند
روحم
احساسم
وتمام آنچه که بی تماسی با تو، تمامی با تو بودند.
سردبير کاپوچينو در سرخط اين هفته درباره نقد نوشته. اما حال و هوای اين شماره کاپوچينو کاملا سينمايی و دهه فجريه. طنز سامان، مطلب اصلی ،موسيقی و ستون نگاه. به قول سردبير: کاپوچينوی سی و پنجم نوش جان !
احسان در نقدی بر نقد کاپوچينو نوشته : « اينترنت يه فرق خيلي عمده با صدا و سيما و مطبوعات و اين چيزا داره و اونم اينکه چون دامنه انتخاب شما بسيار بسيار وسيعه ، به همين خاطر به هيچ وجه کسي در انتخاب مجبور نيست. يعني اينکه من وبگرد ، در کليک کردن به روي يک لينک يا انتخاب لينک ديگه اي کاملا مختار هستم و کسي هم بر اين انتخاب من نظارت نداره ... محيط اينترنت و صفحه مانيتور اصلا جاي مطالب سنگين ادبي نيست و به قول معروف فرهنگ خاص خودش رو داره و خيلي از قوانين و قيد و بندهاي دنياي خارج توي اينترنت معني نداره... کسي که روي کاغذ همش مطالب سنگين و رسمي ديده ، دلش نميخواد اونا رو دوباره روي وب ببينه و واسش خسته کننده به نظر ميرسه... »
قلوه سنگ : « يكي از صحبتهاي جالبي كه من در اين چند وقت با دوستانم چه در وب و چه در خارج اينجا مطرح كردم مساله "مخ زدن" هست.
نظر خود من به شخصه اينه كه مخ زدن يك جور دروغ گفتن و شايد به عبارتي (ببخشيد) خر كردن طرف مقابل هست.
بعضي ها گفتن نه: مخ زدن لازمه ايجاد يك ارتباط هست،
بعضي ها هم گفتن بايد مخ خودش زده بشه.
البته تعريف من از مخ زدن براي اين افراد اين بوده:
" مجموعه عملياتي كه يك شخص در جهت بدست آوردن طرف مقابل خودش انجام ميده. اين عمليات ميتونه شامل حرف زدن، سخنراني، انجام حركات آكروباتيك، خرج كردن بودجه زياد و كارهايي در اين دسته باشه" ... »
احساس عجيبيه. اينکه فکر کنی حدود 9 ساعت ديگه برای آخرين بار در دوره کارشناسی سر جلسه امتحان می شينی. الان يه ليوان نسکافه خوردم و می خوام شروع کنم به درس خوندن. پول و بانکداری !
پاسخی به يک نقد از نوع دوستانه ! اولين باری که به جمع کاپوچينو وارد شدم، فقط ازشون انتقاد کردم. اتفاقا نيما هم جوشی شد و جوابم رو داد. ( خجالت نمی کشی نيما ؟ ول کردی و رفتی ؟ ) بعد نمی دونم چی شد که هفته بعدش بهشون مطلب دادم و يواش يواش جذب جمع شدم. راستش اولين باری که اسم کاپوچينو به عنوان يه نشريه به گوشم خورد، وقتی بود که احسان تو chat لينک طرح اوليه سايت رو برام فرستاد و گفت قراره پيش شماره منتشر بشه. اسمش برام جذاب بود و طراحيش خيلی چشمم رو گرفت. کلی ذوق کردم و :D فرستادم. کاپوچينو شايد اسم زياد مصطلحی نباشه اما به هر حال اسمه و مهمترين خصوصيت اسم اينه که چيزی يا کسی رو به واسطه اون از ديگران جدا می کنيم. نمی دونم چرا امير در نقد کاپوچينو اينقدر به اين موضوع تکيه داره. انتخاب اسم به نظرم اصلا به اهميت دادن يا اهميت ندادن به مخاطب ربط پيدا نمی کنه. درباره طراحی صفحه اول، چون اينکاره نيستم، نمی تونم نظر بدم اما آيا واقعا اينطوريه که : « چند ستون ثابت در بالا و در معرض ديد است و بقيه مظلومانه در پايين صفحه و به نوعی در حاشيه اند، ستونهايی که اغلب مطالب بهتری هم دارند...» ؟!
در مورد محتوای مطالب، از مطالب ستون گزارش که مسؤولش خودم هستم، دفاع می کنم. فکر می کنم مطالب در اين ستون برای مخاطب و برای آگاه کردنش از محيط اطرافمون توليد شده . نمی گم موفق بوده يا نبوده. اين رو بايد مخاطبان بگن. اما هر چه بوده، در جهت همين هدف جلو رفته. مطمئن هستم که بقيه دوستان کاپوچينوخور هم سلاح زيادی برای دفاع از مطالبشون دارن. فقط يه نکته که به نظرم تو اين نقد تناقض بود: مگه نگفتي که کاپوچينو از دل وبلاگ نويسی بيرون اومده؟ پس اين جمله بی معنی می شه : « بخش بزرگی از کاپوچينو را مطالبی تشکيل می دهد که می شد به راحتی انها را در وبلاگی شخصی جا داد. اين دسته مطالب به حيثيت عمومی هفته نامه لطمه می زند و ان را شبيه وبلاگی می کند که به طور مشترک نوشته می شود.» اصلا ملاک تشخيص حيثيت عمومی يه هفته نامه الکترونيکی چيه؟ ما چي رو با چي مقايسه می کنيم؟ اينجا فضای سايبره و با رسانه های نوشتاری خيلی متفاوته. از هر نظر که فکرش رو بکنين.
نمی تونم خوشحالی بيش از حدم رو از خوندن اين جمله ابراز نکنم: « به نظر می رسد فکر متحد و منسجمی بر روند کار حاکم نيست و مجله از جزاير پراکنده ای تشکيل شده که هر يک سرنوشت جداگانه خود را دارد و به راه خود می رود. » هميشه دوست داشتم در جايی کار کنم که در عين تنوع تفکر، کار گروهی رو بشه انجام داد. انتشار سی و چهار شماره بی وقفه اتفاق کوچولويی نيست. اون هم برای مجله ای که اينقدر تنوع افکار توش واضح و مشخصه.
تو اون فرصتی که پيش اومد و تونستم با استادم دکتر شکرخواه صحبت کنم، نظرش رو درباره کاپوچينو پرسيدم. درباره محتواش اظهارنظر نکرد اما کار گروهی ما خيلی به چشمش اومده بود. اين برام خيلی باارزشه.
امير جان ممنون از اينکه وقت می گذاری و با دقت کاپوچينو رو دنبال می کنی. می دونی واقعا خوشحالم که همه دلشون می خواد کاپوچينو، بهتر بشه. اين نشون می ده که ما و مخاطب نداريم !
اولين نت کافه مخصوص زنان اولين نت کافه ( همون کافی نت خودمون ! ) مخصوص زنان امروز صبح در زيرزمين فرهنگسرای بانو ( سرو سابق ) افتتاح شد. اين کافه فقط خانمها رو راه می ده و می شه بدون حجاب اونجا حضور داشت. غذاهايی که در بوفه اين نت کافه سرو می شه گياهیه. همزمان با افتتاح اين کافه، مؤسسه تحقيقات، مشاوره و بازاريابی کالاهای ساخت زنان، انجمن زيست محيطی حاميان نگاه سبز و صندوق توسعه زنان ايران، بازارچه دائمی کالاهای ساخت زنان رو هم در همين فرهنگسرا برپا کردن. کارهای دستی زيبايی از زنان سرپرست خانوار در اين بازارچه به فروش می رسه. ضمن اينکه فرشهای خيلی زيبايی که بافت دست زنان روستايیه، در اين بازار به چشم می خورد. رؤيا نونهالی رو در بين جمعيت ديدم و در يه گفتگوی کوچولو درباره اينکه نگاهش به زنانه - مردانه شدن اينجور محيطها چيه سؤال کردم. جواب جالبی داد. گفت اصولا با اينجور جداسازيها مخالفه اما نمی شه واقعيتهای جامعه رو در نظر نگرفت. به عقيده نونهالی، اين محيطهای تفکيک شده، می تونه متقاضيهای خودش رو داشته باشه.
در حاشيه: برام جالب بود که آقايون با چه اشتياقی از محيط کوچولوی کافه عکس می گيرن و فيلمبرداری می کنن. بعضی ها هم تمام وجودشون چشم شده بود و موقعيت رو با چشمهاشون می بلعيدن. به شوخی به آينا، که برای زنان ايران خبر تهيه می کرد، گفتم: انگار آقايون می خوان فضا رو با جزئياتش به خاطر بسپارن، تا بعدا که پشت در موندن، بتونن تصوری از اين طرف در داشته باشن !
راستش خود من هم اعتقاد ندارم که همچين جايی لازمه که باشه اما بودنش يه جورايی خوبه. بعضی وقتها دوست داری بدون حجاب با دوستت ساعتها بشينی و گپ بزنی و وبلاگ بخونی و يه غذای سالم بخوری. خب چه جايی بهتر از نت کافه فرهنگسرای بانو ؟!
هيچی بهتر از اين نيست که آدم با همکار و رئيسش بعد از کار تو يه کافی شاپ دنج قهوه بخوره و گپ بزنه. هيچی بهتر از اين نيست که آدم با همکار و رئيسش اينقدر دوست باشه. شب خيلی خوبی بود. ممنون.
واقعا روزنامه نگار به اين می گن ! سينا مطلبی با نوشتن مطلبی تو وبلاگ خودش ( که يه رسانه کوچک شخصيه ) تونست انجمن صنفی رو وادار کنه برای عليرضا اشراقی، روزنامه نگار بازداشت شده حيات نو، کاری انجام بده. جدا خوشم اومد.
نمی دونم چرا چند شبه که اگه به اينجا سر نزنم، خوابم نمی بره. از جنگ متنفرم اما صدای پاش بدجوری تو گوشم پيچيده. صدای پای جنگ از اينجا مياد. از وبلاگ عکاس خوب وبلاگ نويسمون.
خسرو:« نوشتن هاي هر روز و هر روز جشنواره اي كه - به طور رسمي از ساعاتي ديگر و براي ما از شبي كه گذشت- آغاز شده، مطمئنا خيلي وقت گير است...» خسرو جان لطفا برای ما که تو روزای جشنواره، دستمون ( پامون؟) به سينما نمی رسه بنويس.
پی نوشت - پينکفلويديش جونم تولدت خيلی مبارک. آقا مهدی طاهباز تولد شما هم به همچنين.
عباس عبدی به 7 سال زندان و حسين قاضيان به 8 سال زندان محکوم شدند. به جرم نظرسنجی.
تکميل خبر( يکشنبه ): قاضی س.م. محتوای اين حکم رو تکذيب کرد.
خبر تکميلی تر ( ظهر دوشنبه ) : عباس عبدی به 8 سال زندان و حسين قاضيان به 9 سال زندان محکوم شدند. به جرم نظرسنجی.