::: زن نوشت :::






آرشيو    /   فرستادن نظرات
I,Parastoo

پنجشنبه، بهمن ۱۰

امروز حالم بد بود. با اين حال تا شش و نيم بعدازظهر تو جلسه بودم. حالم بدتر شد. جلسه خوب بود اما... بايد برای شام با دوستم قرار می ذاشتم ولی نذاشتم. نمی خواستم پيشش از کسی گله کنم. خجالت می کشم از اينکه همه غم و غصه هام رو با اون قسمت می کنم. دلم می خواست وقتی باهاش برم بيرون که شاد باشم. امشب بعد از يه روز اعصاب خوردکن، خودم رو ول کردم ميون يه جمع که برای تولد 4 تا دوست گل خوشحال بودن.

چند روز به شدت درگير نوشتن گزارشی بودم که نه خودم دوستش دارم، نه دبير گروه و نه سردبير. شده جوجه اردک زشت. جوجه ای که باعث شد سه شب نخوابم. سه شبانه روز نخوابيدم. تو همين مدت فکرم مشغول چيز ديگه ای هم بود؛ می خوام به خودم حالی کنم که همه چيز عوض شده اما باورم نمی شه. باورم نمی شه که نيستی. باورم نمی شه که دوری. می دونم که هميشه دور بوديم اما الان يه جور ديگه ازم دوری. هی هی هی ... بايد طوری بهش بگم که باورش بشه. بايد طوری بگم که درکم کنه. بايد بهش بگم که هنوز خيلی چيزا باورم نشده. می دونم اونقدر بزرگوار هست که بهم نخنده. می دونم سعیش رو می کنه که درکم کنه... اما تو رو چه کار کنم؟ می دونم که باورت نمی شه. می دونم که فرصت نمی دی به خودت برای درک کردن. خيلی چيزای ديگه رو هم می دونم اما دونستن چه فايده ای داره وقتی که اونقدر دوری که حتی نمی شه ... هی هی هی ... { معذرت می خوام که يه هوا مبهم شد ماجرا ! فقط اينکه حسابی درگيرم. }
قسمت دوم مصاحبه ما ( هفته نامه کاپوچينو ) رو با محمدعلی ابطحی، معاون پارلمانی رئيس جمهوری بخونين.

دوشنبه، بهمن ۷

خيلی اتفاقی اينجا رو پيدا کردم. هنوز کامل نشده اما برام جالبه که درباره روش برپايی قليان قراره مطلب گذاشته بشه اينجا. اين سايت يه بخش هم داره که از بيلبوردهای تهران عکس می گيره.

یکشنبه، بهمن ۶

تا تکضربه های ثانيه شمار مغزم را له نکرده است، درس می خوانم !

You cannot discover new oceans unless you have the courage to lose the sight of shore
همين 10 دقيقه پيش بسته فرهاد رسيد. نمی دونين چقدر خوشحالم کرد.
امروز همه چيز عاليه. فرهاد ممنونم. خيلی زياد.

جمعه، بهمن ۴

چقدر بده که تلويزيون فيلم پدرخوانده رو پخش کنه و تو درس داشته باشی. چقدر بده که تو اتاقت، گوشهات رو تيز کنی و با صدای موزيک فيلم سفر کنی به خاطرات دور و نزديکت. يادش بخير. با ساناز و شيوا و نيکو گروه سيسيليها راه انداخته بوديم و سر کلاسهای دبيرستان به خط من درآوردی ( ما درآوردی؟! ) برای هم يادداشت می نوشتيم. { سر کلاس " چيز هادی " ! هاهاها ! } چقدر با آهنگ فيلم پدرخوانده خاطره دارم. 5 ساعت ديگه امتحان دارم و هنوز نصف درسم رو نخوندم. عجب اوضاعيه ! تو سرم هزار تا فکر وول می زنه. تمرکز ندارم اصلا. آهنگ پدرخوانده تو گوشمه و کلی تصوير خوب از خاطرات خوب جلوی چشمهامه. اقتصاد بخش عمومی هم بره کشکش رو بسابه !

پنجشنبه، بهمن ۳

کابوس
کابوس بزرگ
کابوس بزرگ زن بودن
سوختن
زندگی که نه، فقط زنده بودن
فيلم " بمانی " رو ديدم. زن ايلامی بودن برام کابوس شد. مرد ايلامی بودن برام کابوس شد. ياد فيلم " عروس آتش " افتادم و حرف فرحان: ما همه قربانی هستيم. قربانی سنتهای غلط. يه زن تو فيلم " بمانی " گفت: ما کسانی هستيم که هيچ وقت ديده نمی شيم. يه زن ديگه گفت: زيبايی تفنگ زنه. اگه زيبا نباشه، بی سلاحه. مرد ايلامی به دخترش گفت: شرفم رو به باد دادی! می خوای دکتر بشی و بری تو بيمارستان تا صبح کار کنی؟ اون يکی مرد به دخترش گفت: زن خالو بشو، خيلی پولداره. نمی دونم چرا صدای مادربزرگ دختر رو نمی شنيد که مرتب تکرار می کرد: خالو همسن منه! سر اون يکی دختر رو بريدن. برادراش. دختر به يه سرباز دلباخته بود. برادراش گفتن: خودفروشی می کرد. دختر فقط قاليچه ای رو که بافته بود، به اون سرباز فروخت. دختری که باباش تو زيرزمين حبسش کرده بود تا پزشکی نخونه، خودسوزی کرد. دختری که به زور به همون مرد پير شوهرش داده بودن، خودسوزی کرد. من هم سوختم. دلم بدجوری سوخت.

چهارشنبه، بهمن ۲

آب دستتونه، بذارين زمين؛ برين اين خبر مردونه رو بخونين ! خدااااااااااست ! کلی خنديدم !

سه‌شنبه، بهمن ۱

اگه می خواين آهنگ غمگين گوش کنين و به ياد يار يه کم اشک بريزين، اينجا خوب جاييه براتون !
خيلی خوشحالم که امشب اينجا رو خوندم. خوشم اومد ازش.
چه معنی می ده؟ پينکفلويديش گذاشته رفته ! :(

نفيسه : « این مافیای وبلاگ نویس در قبال یک دو فنجون قهوه و عملیات ماتیز سواری !!! و کلی جلسات مخفی و رای زنی های بسیار، ستون عکسی را به هفته نامه اینتر نتی شون اضافه کردن و کلی امضا و تعهد نامه اخلاقی و غیر اخلاقی از من برای به روز کردنش گرفته اند .بنا بر این همین جا از تمام همکاران و دوستان عکاس استدعا می کنم من را در هر چه جذاب کردن این ستون کمک کنید.
از دیدن عکس های این شماره هم اصلا تعجب نکنید. به هر حال شما هم اگر بودید تحت تاثیر این مافیای خطرناک قرار می گرفتید.
در ضمن پیشنهاد می کنم برای کسانی که روی موضوع خاصی کار نکرده اند ."موضوعات هفته" ما را ببینند و اگر عکس دارن به این آدرس بفرستند تا در یک گزارش تصویری گروهی استفاده شود.
موضوع این هفته:"پارک های تهران"
email" nafise@nafisegallery.com »

دوشنبه، دی ۳۰

يه دوست 21 ساله و دانشجو نوشته: « تا يک سال پيش به خيالم خيلی پسر خوبی بودم. اصلا اهل نگاه کردن به اين و اون نبودم و اصلا يه دختر برام فرقی با يه پسر نداشت و رو کسی زوم نکرده بودم. تا اينکه...ديدم همه دوستام يه جور ديگه هستن. من هم گفتم يه کم اونجوری بشم. بعد يکی که تو اين مدت ديده بودم و توجهی بهش نداشتم، نظرم رو جلب کرد و از اونجايی که از دزدکی نگاه کردن خوشم نمياد، رفتم و بهش گفتم. البته من فقط می خواستم با اون آشنا بشم. از اونجا که اون يه سال از من بزرگتر بود، فکر کرد من بچه ام و به خيالش مثل بچه ها با من حرف زد و گفت: بی خيال. من هم گفتم خداحافظ. »
بعد از شرح ماجرای خودش اين سؤالها رو از من به عنوان يه دختر پرسيده:
1. چرا شماها بعضی هاتون فکر می کنين از دماغ فيل افتادين؟
2. چرا بعضيهاتون خوشتون مياد نگاتون کنن اما وانمود می کنين که بدتون مياد؟
3. چرا تا يکی نگاتون می کنه، قکر می کنين خبريه و شروع می کنين عين هنرپيشه ها فيلم بازی کردن؟
4. اصلا چرا به کسی که بدتون مياد نگاتون کنه، نمی ريد بگيد؟
5. اگه کسی ازتون خوشش بياد حتما بايد طبق کلی نقشه بهتون نزديک بشه؟ وگرنه همون اول ضايعش می کنين. همينه که لغت " مخ زدن " رو که بدتون مياد ازش، براتون ساختن.
6. چرا هر کدومتون مثل يه پازل بی مصرف می مونين که اولش حل کردنش سخته ولی وقتی حل شد، بی مصرف می شه؟
و اما افاضات بنده:
اينکه کسی فکر کنه از دماغ فيل افتاده به خودی خود بد نيست. نشون دهنده عزت نفسه و به نظرم باعث پيشرفت می شه. پسر و دختر هم نداره. اينی هم که می گی خوشمون مياد نگامون کنن اما وانمود می کنيم خوشمون نمياد، در مورد من که درست نيست. ديگرون رو نمی دونم. راستش من دوست دارم کسايی که دلم می خواد نگام کنن و لذت هم می برم اما از نگاههای هرزه متنفرم. فيلم ميلم هم تو کارم نيست! اگه بريم به طرف بگيم می دونی چی می گه؟ احتمالا می گه:چرا تا يکی نگاتون می کنه، قکر می کنين خبريه؟! حالا چه جوری می شه درستش کرد؟ در مورد ضايع کردن هم بگم که اين منم که ضايع می شم نه طرفم ! بعد هم فکر کردين خودتون پازل نيستين؟ اون سؤال آخرت عينا سؤال من هم هست. راستی من هم کلی سؤال دارم از پسرا. باشه برای يه شب ديگه.

شنبه، دی ۲۸

1. نويسنده وبلاگ رنگين کمان آزاد شد.
2. امروز ( شنبه ) امتحان کذايی اقتصاد کلان 2 داشتم. خيلی خوندم اما حجمش اونقدر زياد بود که نرسيدم تموم کنم. امتحانم رو هم نمی دونم چه گندی زدم. اميدوارم پاس بشه.
3. باز تصادف کردم. خيابون قائم مقام رو داشتم می رفتم پايين. آقاهه سر جم وايساده بود. می خواست بپيچه تو قائم مقام. تا به پژوی قراضش نزديک شدم، حرکت کرد ! خلاصه به گلگير و در عقب ماشينم خسارت زد. کلی کروکی کشيدن و اينا طول کشيد. دير رسيدم سر کارم.
4. نبودم. نيستم. خودم نيستم اين روزا. دوشنبه شب تا صبح فرداش گريه می کردم اما چهارشنبه شب کلی خوش گذشت. يه ضيافت شام عالی !
5. کاپوچينوی اين هفته نفيسه رو داره و ساناز رو. کاپوچينوی اين هفته تو سرخطش چند تا عکس کم داره.
6. چند تا e-mail خوب برام اومده. سؤالهای اجتماعی قشنگی مطرح شده. تايپشون می کنم می ذارم اينجا که شما هم نظر بدين.
7. به دوستايی که بايد خصوصی جواب بدم، جواب می دم.

دوشنبه، دی ۲۳

ای پرستوهای خسته
سرزمين پاکيم کو؟
اين خيابانها غريبن
کوچه های خاکيم کو؟
( ؟ )

یکشنبه، دی ۲۲

عجب هکرهای باادب و باحالی پيدا می شن ! پينکفلويديش امروز هک شد. هکرش خيلی باکلاسه و يه جورايی خداست! گفته بعد از اينکه 20 تا وبلاگ رو هک کرد، password رو به پينکفلويديش می ده. جالبيش اينه که به پينکفلويديش گفته مطالبش رو برای جناب هکر e-mail کنه، تا اون publish کنه. خيلی آدم باحاليه به خدا !

شنبه، دی ۲۱

بهار توقيف شد. حيات نو نوقيف شد. چشمان مضطرب کسانی را ديدم که يا خود بيکار شده بودند يا همسرانشان و يا هر دو. ناراحتم. اما چيزی هنوز زنده است. اميدی که در چشمان اعضای تحريريه بهار برق می زند، خبر از حيات می دهد. حياتی نو.
سايت حسن سربخشيان، عکاس فوق العاده حرفه ای مطبوعات، را ببينید. احسان و محمدرضا بعد از کاپوچينو و گالری نفيسه، کار قشنگ ديگری را ارائه کرده اند. دستشان درد نکند.

جمعه، دی ۲۰

آخه آدم چی بگه به اين شوونيستهای افراطی ! ( ولی خداييش انتخاب عکسشون حرف نداره. اشتباه نکنين. شبيه هيچ کدومشون نيست! )

امشب با خودم حرفم شد. من گفتم خسته ام. خودم گفت پس درسهات چی می شه؟ من گفتم امروز دلم به درد اومده از برخوردی که با همکارام شده. خودم گفت دلت نسوزه؛ همه قربانی هستيم. من گفتم اگه هر کسی کمک احتياج داشت و از دستم کاری بربياد، انجام می دم. خودم گفت کمک کردن به هر کسی درست نيست؛ بايد شرايط رو بسنجی. من گفتم نکنه بعضی از روزنامه نگارها بيکار بشن. خودم گفت اين اصلا مهم نيست. من گفتم مهمه. خودم گفت اين موضوع وقتی مهم می شه که برای نفس کشيدن هوای کافی وجود داشته باشه. من گفتم حوصله هيچ کس رو ندارم؛ می خوام تنها باشم. خودم گفت تنها باش؛ اما تنها نمون. من گفتم ال. خودم گفت بل. با خودم قهر کردم تا حرفهام رو به کرسی بنشونم. به هر حال قدرت من بيشتره.

پنجشنبه، دی ۱۹

به همين سادگی. دو ساعت خواب بعدازظهر باعث شد سردرد سه روزه من تموم بشه تا خوش و خرم برم جلسه هفتگی کاپوچينو. بعد از اينکه محترمانه انداختنمون بيرون، هفت نفری سوار ماتيز بيچاره شديم تا يه جای ديگه پيدا کنيم که امکانات آبريزگاهی خوبی هم داشته باشه. تو راه، ماجرا داشتم سر دنده عوض کردن ! نمی دونم اگه اونی که رو دسته دنده نشسته بود، کمکم نمی کرد، چه شکلی می شد رانندگی کرد ! تو اون هير و ويری، صدای فلاش هم ميومد ! نفيسه داشت از اون وضعيت عکس می گرفت. تا اونجايی که يادمه، صبا رو پاش نشسته بود. اين عکاسهای حرفه ای تو هر شرايطی عکس میندازن. ای ول ! خلاصه عصر خيلی خوبی بود؛ مخصوصا دنده عوض کردنش !!!

همه چيز درباره بازی فردای پرسپوليس و استقلال
اول اين کار دسته جمعی بچه های کاپوچينو رو با طرح باحال حميدرضا ببينين. بعد يادداشت علی لطفی رو بخونين. طنز سامان شاهکاره ( البته با صدای خودش يه چيز ديگه بود! ) از دستش ندين. از همه مهمتر اين ستونه. اداهاش من رو کشته ! اگه پرسپوليسی بود، بيشتر تحويلش می گرفتم!

چهارشنبه، دی ۱۸

از تقويم زنانه : « ... هوا سرد بود.وقتي از جلويش رد شديم گفتم:دلم برايش مي سوزد.بيشتر زنهاي همسن و سال او كنار شوهر و بچه هايشان خوابيده انداما او مجبور است ساعت 11 شب دنبال مشتري بگردد....»
از دريا : « ميگفتن:گرايش زنان و دختران تحصيلكرده ويا در حال تحصيل به مواد مخدر بيش از مردان است. ميگفتن:
ايران از نظر ميزان مصرف كننده مواد مخدر مقام اول دنيا را دارد...»
از مهاجر : « ... به هر مسجدی که سر می زنی درش بسته است! انگار فقط بايد سر اذان صبح و اذان شب باز باشن و شب های احيا... »
از سايه : « حرف زدن از پشيمونی مسخره است ، وقتی که موقع انتخاب يه راه بيشتر نداشتی...»
از carpe diem : « ... اما بعضی نگاه ها آنقدر سنگينند که از پشت هم حس می شوند ، و انگار پشتم می سوخت...»
از می تراود مهتاب : «... مي گفت خونه شون جاده خاورانه. يه کاغذ از توي جيبش درآورد که آدرس روش بود. مي گفت آبجيم نوشته تا هميشه توي جيبم باشه. يه سبد گل مصنوعي دستش بود. مي خواست بياد ميرداماد که بفروشه.مي گفت آخه طرف خودمون ازم نمي خرن...»
از زنانه ها : « در سايت فروغ نوشته شده تولد 5 ژانويه. سالنمای زنان مربوط به سال 1380 را که در منزل داشتم (پژوهش و تدوين : نوشين احمدی خراسانی) تاريخ تولد فروغ را 8 دی ماه ثبت کرده است . من مستند ترين تاريخ را از زبان برادرش فريدون می شناسم ، که در نواری در مورد فروغ می گويد : فروغ فرخزاد، تولد 8 بهمن ماه 1313 و فکر می کنم با عشقی که فريدون به خواهرش فروغ داشت هرگز تولد او را اشتباه نمی کند.»

سه‌شنبه، دی ۱۷

امشب سرم درد می کرد. يه چيزی داشت بهم فشار می آورد. حالم خوب نبود. پينکفلويديش هم همين حس رو داشت. داشتيم می رفتيم به يه تولد. يه تولد نصفه نيمه ! البته نه. تولدش نصفه نيمه نبود اما متولد، نصفه نيمه بود ! نفهميدم چه جوری رانندگی کردم. آخه حالم بد بود. شديد ! پينکفلويديش هم می گفت حالش بده. اون هم شديد ! فقط يه اميد داشتيم: زودتر برسيم به تولد. رسيديم. يه عالمه آدم توپ ( نمی دونم چند ده نفر ! ) جمع شده بودن و برای آرش تولد مبارک می خوندن. حالم خوب نبود. پينکفلويديش هم همين رو می گفت. خيلی زود فهميديم که اميد الکی داشتيم. آخه از رست روم خبری نبود. يعنی اون کافی شاپ رست روم نداشت. خيلی حالم بد بود. نمی دونستم چقدر می تونم دووم بيارم ! منو رو گرفته بودم جلوم اما نمی تونستم انتخاب کنم. نفهميدم چه جوری؛ اما يه دفعه معجزه شد: خورشيدخانوم با يه کليد طلايی ظاهر شد. من و خورشيدخانوم و پينکفلويديش رفتيم بيرون...
سرم درد می کرد ولی حالم خوب بود ! حال پينکفلويديش هم خوب بود. برای همه اون چيزايی که تو منو بود، اشتها داشتم ! همه چيز عالی بود. خيلی خوش گذشت. آرش تولدت خيلی مبارک !
راستی امروز تولد حدر ( هودر؟) عزيز هم هست. حدر خيلی تبريک می گم. اميدوارم هميشه پر از ايده باشی. از همون ايده های توپ ! مثل رواج دادن وبلاگ نويسی بين فارسی زبانها.
راستی خبر رسيد که : بهار هفت ساله، کوچکترين وبلاگ نويس فارسی است.

دوشنبه، دی ۱۶

امروز برام فراموش نشدنيه. ديدن استاد، صحبت با او و استفاده از نظرات فوق العاده اش که بی منت در اختيارم گذاشت. استاد ممنونم.

شنبه، دی ۱۴

اون اتفاق دلم رو که نه، روحم رو آزرد. اون اتفاق فقط روزم رو که نه، شبم رو هم پر از غصه کرد. اون اتفاق، اتفاق بود و گذشت. اما من نگذشته بودم. تو همون زمان متوقف شده بودم. نه اینکه واقعا يه جا وايساده باشم. نه. اما کمتر از توانم حرکت داشتم. حالا بدون اينکه اتفاقی بيفته، بدون اينکه بذارم اتفاقی بيفته، روحم رو آروم آروم وصله کردم. شايد مثل روز اولش نو نباشه، اما داره کار می کنه. خوب هم کار می کنه. روح وصله شده، زبون من رو بهتر می فهمه. می دونه که زندگی هم پر از وصله است. اون اتفاق، اتفاق بود اما رخ دادنش باعث شد قدر تنهاييم رو بيشتر بدونم. باعث شد جلوی خيلی از اتفاقهای ديگه رو بگيرم. درسته که يه مدت فکرم رو به خودش مشغول کرد، اما باعث شد از اين به بعد فکرم مشغول خودم باشه. مشغول چيزايی که می خوام به دست بيارم؛ نه چيزايی که از دست دادم.
گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بيشرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايی نياويزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست.
گر بدين سان زيست بايد پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ايمان خود، چون کوه
يادگاری جاودانی بر تراز اين بی بقای خاک.
( احمد شاملو )

جمعه، دی ۱۳

اگه فقط 10 دقيقه از اکانت اينترنتتون باقی مونده باشه چی کار می کنين؟ ;)

پنجشنبه، دی ۱۲

وقتی به زمين افتاد
اندکی از خدا داشت و زيادت از خاک
آنچه از خدا داشت
روحی بی وزن بود و لمس ناشدنی
آنچه از خاک
وزين و در دسترس
پس يکسوی ترازو فرو افتاد.
( مهدی خوشنويس )

چهارشنبه، دی ۱۱

يه ساعتی می شه که گزارش اين شماره کاپوچينو رو گذاشتم تو اديتور. اما دارم همين جور تو اينترنت چرخ می زنم. اصلا حاليم نيست که بايد 8 صبح از خواب بيدار بشم.
يه چيزی سر کار ناراحتم می کنه. يه نگاه مزاحم. دارم فکر می کنم چه جوری سگ تر باشم، چه جوری جدی تر باشم که نگاهش رو از من ببره. اصلا من بايد سگ بشم؟ يا اون بايد آدم بشه؟


[Powered by Blogger]