::: زن نوشت :::






آرشيو    /   فرستادن نظرات
I,Parastoo

سه‌شنبه، دی ۱۰

از وبلاگ پيام: « ... و اينگونه بود كه اولين فمينيست دنيا قدرت نمايي كرد و صدای اولين مرد دنيا را در گلو خفه كرد! »
آهای مردم ! ( به ياد کلاغ سياه ) چه نشسته ايد که احسان معروف شد، از دستمون رفت !

دوشنبه، دی ۹

" در زندان گرگان آتش سوزی شد و 27 نفر از زندانی ها جان باختند و 50 نفر زخمی شدند. هنوز علت اين حادثه مشخص نشده است. منابع رسمی گفته اند در اثر اتصالی سيمهای برق آتش سوزی رخ داده است... "
وقتی اين خبر رو تنظيم می کردم، خيلی ناراحت شدم. آخه خيلی دردناکه: سوختن در زندان!

با اينکه از قاطی پاتی بودن لينکهای بالای صفحه ام خوشم مياد، اما ويرم گرفته مدلشون رو عوض کنم. پيشنهادی دارين؟

یکشنبه، دی ۸

وقتی گفت روژت رو پاک کن، جا خوردم. آخه خيلی وقت بود اين جمله رو نشنيده بودم. يه کم مات و مبهوت نگاهش کردم. دستمال کاغذی نداشت، يه گاز استريل از تو کشو درآورد و جلوم گرفت.چادرش رو مرتب کرد. هنوز داشتم نگاهش می کردم. کارت شناسايی ازم خواست.
" خانوم، گفتم روژت رو پاک کن! " لحن تحکم آميزش بهم يادآوری کرد که پا به يک محيط نظامی گذاشته ام.
" همايش کجا برگزار می شه؟ " خواستم موضوع رو عوض کنم. اما اون اطلاعاتی نداشت. يه کم توضيح دادم. کمی مهربونتر شد. ازم خواست منتظر بمونم. يه سرباز رو صدا کرد که راهنماييم کنه. مسير طولانی بود. به وسط راه که رسيديم، سربازه جا زد! بهم گفت کجا برم و خودش برگشت. تو مسير فضا امن نبود. نگاهها امن نبودن. به ساختمون اصلی که رسيدم، خيالم راحت شد. رفتم طبقه دوم. پشت در سالن برپايی همايش بودم که ازم پرسيدن اونجا چه کار می کنم. ازم خواستن برم تو يه اتاق. با شک قدم برداشتم. وقتی دو تا از همکاران رو ديدم، خيالم راحت شد. با اينکه دعوتمون کرده بودن اما همايش پشت درهای بسته برگزار می شد و ما از اتاقی در نزديکی سالن همايش، از چگونگی برگزاری آن خبر تهيه می کرديم!
امروز صبحم اينجوری گذشت.

شنبه، دی ۷

* به همه دانشجويان
باد
صدای باد
سوار بر صدای باد شده بود
فريادهايمان.
کوه هم ديگر
فريادها را برنمی گرداند.
باد
صدای باد...

جمعه، دی ۶

ببخشيد اگه من يه سری آدم رو بيشتر دوست دارم. معذرت می خوام اگه نوشته های يه سری آدم رو بيشتر می خونم. پوزش می خوام که با يه سری از وبلاگرها همکارم. من رو بايد عفو کنين که برای منتشر کردن يه هفته نامه الکترونيکی با يه سری وبلاگر دوست داشتنی کار می کنم...
نمی دونم چرا می گن مافيا؛ می گن گنگ؛ می گن گروه از ما بهترون. اين خيلی طبيعيه که آدم تو زندگيش فقط با معدودی صميمی باشه. اينجا، وبلاگشهر، مگه کجاست؟ ساکنانش کیا هستن؟ چقدر با دنيای واقعی فاصله داره؟ مگه نه اينه که ما آدما همون آدمای بيرون از اينترنتيم؟ چرا از شاد بودن يه جمع جوون خوشحال نمی شيم؟ اگه خودمون نتونستيم يا پيش نيومده عضو جمعی باشيم که رابطه ها بر اساس دوستی است، چرا رو همچين جمع هايی اسم مافيا می ذاريم؟

چهارشنبه، دی ۴

امشب دارم تو اين سايت باحال احسان چرخ می زنم. خيلی توپه ! تازه اين فقط يه قسمت از سايتشه. شما هم بياين عضو بشين. احسان دمت گرم ! کارت درسته ديگه.

دوشنبه، دی ۲

از وبلاگ دريا : « بررسي دانشمندان دانشگاه لندن نشان داده است كه
فعاليت مغزي افراد عاشق با رويت عكس معشوق دچار تغيير ميشود!!!
اين تحقيقات ثابت كرده است كه فعاليت بخشي از مغز اين افراد كه مسئول فكر وانديشه است پس از ديدن عكس معشوق به شكل چشمگيري كاهش يافت و در عوض فعاليت بخشي از مغز كه مسئول عواطف و احساسات است به شدت افزايش پيدا كره است!!!
محققان بر اساس اين تحقيق اعلام كرده اند كه چون "عشق ورزيدن"از وظايف عقل است پس دانشجويان, معلمان و يا اساتيد "بهتر است عاشق نشوند" ... »
اين دريازده خيلی خيلی دختر ماهيه. نوشته هاش هم عاليه. خلاصه حيفه به وبلاگش سر نزنين.

فقط سختيش به اين نيست که بايد صبح تا شب دنبال خبر بدوی. سختيش به اين نيست که خيلی جاها به خاطر زن بودنت تحويلت نمی گيرن. سختيش به اين نيست که خيلی جاها به خاطر زن بودنت تحويلت می گيرن. سختيش به اينه که تو دختری و خانواده ات نمی تونن تحمل کنن که دير بيای خونه. سختيش به اينه که تو يه جامعه ناامن تا ديروقت تو خيابونها هستی. سختيش به اينه که عاشقی و عصرها بايد به عشقت برسی. سختيش به اينه که بدون عشق نمی تونی کار کنی و وقتی هم که عاشق شدی نمی تونی کار نکنی. سختيش به اينه که از صبح بايد برای عشق بازيت تلاش کنی و شب که به خونه رسيدی بايد به خاطر تلاشت توبيخ بشی.
خانواده خوبی دارم. هم من رو درک می کنن، هم عشقم رو و هم عشق بازيم رو. اما گاهی اين عشق سرکش می شه. گاهی تو عشق بازيم زياده روی می کنم. گاهی فراموش می کنم جامعه ما امن نيست.
اما... خب عاشقم...

جمعه، آذر ۲۹

يادت مياد تو پيش دانشگاهی نرجس که بوديم، همه از اينکه می گفتم می خوام خبرنگاری بخونم، تعجب می کردن؟ فقط تو بودی که درکم می کردی. خيلی بهم انرژی می دادی. هميشه. ممنونم.

پنجشنبه، آذر ۲۸

دختر ايرانی از امريکا می نويسه : « این چند روزه اینجا خیلی شلوغه. همه چیز از یک قانون شروع شد که بر اساس اون آی ان اس(INS) ،خیلی از کسایی که قانونی و یا غیر قانونی در اینجا اقامت داشتند رو به طور غیر قانونی بازداشت کرد. اینطور که میگفتند، تعداد انسانهای بازداشت شده به قدری زیاد بود که حتی در بعضی مناطق جای نشستن هم براشون وجود نداشت و باید می ایستادند. برای اون همه آدم فقط دو تا دستشویی که سرباز هم بودند گذاشته بودند و به بازداشت شدگان هیچ گونه غذایی نمیدادند. اونطور که من شنیدم حتی به بیمارها اجازه مصرف قرصهاشون هم داده نشد و به اونها گفتند که از دستشویی برای خودشون آب بکشن. جرم همه اینا چی بود؟؟؟؟جرم اینها این بود که ایرانی،عراقی،لیبیایی،سودانی و سوریه ای بودند. این قانون مثلا برای برخورد با تروریسم وضع شد در حالیکه کاملا مخالف قانون بشر هست.
امروز ایرانیها جلوی ساختمان فدرال وست وود از ساعت سه تا پنج بعداز ظهر راهپیمایی داشتند... اینجا اخبار ساعت پنج ای بی سی(abc) ، اولین خبرش و به این گردهمایی اختصاص داد و گفت که نزدیک سه هزار نفر Middle east در اعتراض به بازداشتهای اخیر INS در مقابل ساختمان فدرال وست وود تظاهرات کردند... میدونید همچین بهم برخورد که چرا اخبار نگفت این تجمع ایرانیها بود و نه میدل ایستیها. ولی خوب به جاش اخبار ساعت یازده دقیقا از کلمه Iranian-American و Persian-American استفاده کرد... »
يه دوست خيلی خوب و مهربون يه برنامه عالی برام نوشته. دارم از روی برنامه جلو می رم. فقط هنوز نتونستم ساعت خوابم رو زياد کنم که فکر کنم يواش يواش اون هم درست بشه. طبق برنامه، امروز عصر رو بايد تفريح می کردم. با يه عزيزی که خيلی وقت بود با هم تنها نبوديم، رفتيم پياده روی. چقدر تهران قشنگ شده...
راستی ديشب خواب يه آشنا رو ديدم. خيلی آشفته بود. هم قيافش هم رفتارش. کسی تعبير خواب می دونه؟ يعنی اون الان آشفته و پريشونه؟ :(

سه‌شنبه، آذر ۲۶

شب بود و برف بود و من و ياد تو.
شب بود و برف بود و من و ترس فردای تو.
شب بود و برف بود و من و زمزمه های جدايی.
شب بود و برف بود و من و همه راه هاي بن بست.
شب بود و برف بود و من و تصور روزهای خوش با هم بودن.
شب بود و برف بود و تو و منی که جزئی از تو هستم.
ايران ! سردت است. می دانم. اگر قرار بر رفتن باشد گرمای وجودم را به تو می سپارم؛ گرمای روحم را.

دوشنبه، آذر ۲۵

وقتی سرم شلوغ می شه، اولين کاری که به ذهنم می رسه، حذف برنامه های شخصیمه و اين خيلی بده !!! من کارم رو قبل از قبولی در دانشگاه شروع کردم. يعنی درست بلافاصله بعد از کنکور. در نتيجه وقتی کلاسهام شروع شد، از همون روز اول فهميدم نمی شه هم درس خوند، هم کار کرد و هم برنامه های قبل رو ادامه داد. اون زمان به شدت جدی و به طور ( حالا نگم حرفه ای ) نيمه حرفه ای بسکتبال بازی می کردم: دو روز در هفته تمرين تيمی و يه روز هم تمرين بدنسازی. اما اين وضعيت رو فقط تا ترم سوم دانشگاه تحمل کردم و بعد ... کاملا واضح و مبرهنه که ورزش از برنامه من حذف شد! ( با اينکه عاشق بسکتبال بودم...) اما از اونجايی که بنده يه بيماری خاصی دارم ( که هنوز ناشناخته است ) نتونستم تو وقتهايی که حالا آزاد شده بود تفريح کنم. پس رفتم کلاس زبان اسمم رو نوشتم که فرانسه بخونم. باز سرم شلوغ شد. اما ترم 6 جا زدم. با اينکه فرانسه رو خيلی دوست داشتم اما باز چون شخصی ترين کار، همون بود، حذف شد! الان دوباره سرم شلوغ شده. اما نمی تونم هيچ کاريم رو حذف کنم. شخصی ترينش وبلاگ نوشتن به نظر می رسه که در عمق اگه بهش نگاه کنين اصلا شخصی نيست. ( برای من که اين جوره ) در حال حاضر هيچ کار شخصی ندارم که بخوام حذفش کنم. فقط منتظرم درسم تموم بشه، ببينم آدم می شم که يه وقتی رو برای تفريح کنار بذارم يا نه ! ( البته.. البته.. تابستونی که گذشت به نسبت خيلی تفريح کردم و شد برگ زرينی در صفحات زندگی من ! ) خلاصه که اينجورياست !!
امروز تيترمصاحبه من با مسئول مرکز پيشگيری از سوء مصرف مواد مخدر سازمان آموزش و پرورش شهر تهران رفت صفحه اول روزنامه همبستگی. خيلی خوشحال شدم. چون از اين گفتگو خوشم اومده بود. تيترش اين بود: فقط هفت دانش آموز معتاد داريم!
اگه راهی به نظرتون می رسه که به تفريح ( در حد خيلی کم هم قبول دارم ! ) برسم، تو رو خدا دريغ نکنين. ممنون.

جمعه، آذر ۲۲

امشب سر صفحه بندی، آقای سردبير همونطور که پشت ميز نشسته بود و پرينت صفحه های بسته شده رو می خوند، ازم پرسيد: وبلاگ می نويسی؟ من هم که هول شده بودم، سرم رو کج کردم که يعنی بله ! پرسيد: توش چی می نويسی؟ ديگه بلبل شدم ! براش يه کم توضيح دادم. اما هنوز نمی دونستم منظورش از اين سؤالها چيه. به صفحه ای که جلوش رو ميز بود، اشاره کرد و پرسيد: منظورت از اين جمله که تو اين مصاحبه گفتی چيه؟ يه نگاه کردم و ديدم به به ! آبروم رفته هزار تا !!! :((
بچه های صفحه IT روزنامه ( اسمش انگار وبگشت است ) چند روز پيش تلفنی درباره وبلاگ باهام حرف زده بودن اما اصلا قرار نبود به اين زودی چاپ بشه !!! قرار بود حداقل يه بار قبل از چاپ بخونمش !!! نمی دونم چی از آب دراومده. قرار بود با يه سری وبلاگر ديگه هم صحبت کنن. قرار نبود من اولين مصاحبه شونده باشم ! آخه خيلی ضايعه که آدم تو يه روزنامه کار کنه، بعد از همون روزنامه بيان باهاش مصاحبه کنن! خيلی قرارها بود که عملی نشد و حالم رو گرفت. بعضی وقت ها فکر می کنم يا من خبرنگار نيستم که به اخلاق حرفه ای پابندم يا ... بگذريم. برای هممون پيش مياد که صفحه خالی مونده باشه. خوب درک می کنم اضطراب اون لحظه رو. اميدوارم فقط به همين دليل همه قرارهامون يادشون رفته بوده.

هر سال 24 بهمن که می شه، خيلی از دوستداران فروغ تو آرامگاه ظهيرالدوله جمع می شن. شعرهای فروغ رو زمزمه می کنن : " حقيقت آن دو دست جوان بود، آن دو دست جوان، که زير بارش يکريز برف مدفون شد ..." بعضی ها هم شعرهای خودشون رو می خونن. هر سال، 24 بهمن، سالمرگ فروغ، ظهيرالدوله شلوغ می شه. ( کلی خاطره دارم از ظهيرالدوله که الان اصلا تو مود نوشتن خاطره نيستم !) اما اگه غير از اون روز و غير از پنجشنبه ها بخوای بری تو آرامگاه، ديگه بايد ديدار با فروغ يا بقيه مشاهير رو بخری. آذر امسال خبر رسيد که ظهيرالدوله رو به ويرانيه. کلی اظهارنظر شد. سينا قنبرپور، که از روزنامه نگاران خوب مطبوعاته، درباره اين موضوع برای کاپوچينو گزارش نوشته. ( کسی دلش برای باغچه نمی سوزد... )
آخ که چقدر با اين نوشته نيما رسولزاده حال کردم. به خدا حرف دل خودم رو زده. ( عکس های نيمه عريان هديه تهرانی ! )
اينترنت اين هفته کاپوچينو اطلاعات خوبی از اشتراک گذاري فايلها در اينترنت می ده. برای من که خيلی جالب بود بدونم سيستم napster چه جوری بوده و چی شد که تونستن به جرم زير پا گذاشتن copyright محکومش کنن.
دو تا مطلب جالب هم به زبان انگليسی : يکیش رو مسعود حامدی عزيز در نظرخواهی کينک داده بود. درباره قتلهای ناموسی در پاکستانه. ( تو ايران خودمون هم مواردش رو داريم. جديدترين شماره مجله زنان روی اين موضوع به شکل يه پرونده کار کرده. از دستش ندين که اطلاعات خوبی توش هست. )
يکی ديگه رو همون دوست خبرنگارم که حدود دو ماه پيش اومده بود ايران نوشته: اصلاحات در ايران به روی زنان دريچه ای گشوده است. ( نمی دونم ترجمه خوبی برای تيترش هست يا نه. )






سه‌شنبه، آذر ۱۹

وقتی می گم "جنس دوم" بودن زنان ته ذهن همه - از جمله خود زنان - جا خوش کرده ( متاسفانه )، نگيد نه. وقتی می گم خيلی از گلپسرهای ايرانی دوست دختراشون رو به چشم صغيری می بينن که به حمايت اونا محتاجه، نگيد نه. وقتی می گم خيلی از گلدخترای ايرانی طوری برخورد می کنن که تو رابطشون همه اختيارات دست پسر باشه، نگيد اشتباه ديدم. وقتی می گم خيلی از پسرای ما فکر می کنن خيلی بهتر از دخترا می تونن رابطه دونفريشون رو کنترل کنن و ترجيح می دن برای شروع و تموم کردنش، خودشون تنهايی تصميم بگيرن، نگيد نه. وقتی می گم خيلی از دخترها به اين موضوع دامن می زنن، باز هم نگيد نه. وقتی می شنوم پسرها اینجور يه طرفه تصميم گرفتن رو به صلاح دخترا می دونن و کار خودشون رو يه جور فداکاری به حساب ميارن، دلم می خواد بگم نه. وقتی می شنوم بعضی از پسرا با همين برخوردهاشون به راحتی به شعور دوست دختراشون توهين می کنن، دلم می خواد بگم نه. وقتی می بينم پسرا و دخترای ما هنوز بلد نيستن با هم دوست باشن، خيلی ناراحت می شم. وقتی می بينم هنوز به برابری فکری و حسی همديگه اعتقاد نداريم، ناراحت می شم. وقتی می بينم اگه قراره با پسری دوست باشم، بايد قسمتی از افکارم رو بذارم کنار و خودم نباشم، دلم می گيره. وقتی می بينم پسری که قراره با من دوست باشه، ترجيح می ده خودش نباشه و دائم بخواد فيلم بازی کنه، دلم می گيره. وقتی می بينم هممون تو يه رشته زنجير عرف گرفتاريم، دلم می گيره. وقتی می بينم هممون از بچگی با اين تفکرات بزرگ شديم، با اين تفکرات زندگی کرديم، دلم می گيره. وقتی می بينم هممون تو دام روابط بيمار گرفتاريم دلم می لرزه. وقتی نمی تونم به کسی اعتماد کنم، دلم می لرزه. وقتی دلم می لرزه حالم بد می شه. وقتی دلم می لرزه می خوام فرار کنم و برم. برم يه جايی که افکارم رو بفهمن. جايی که بتونم اعتماد کنم. جايی که بتونم خودم باشم. جايی که فکرها مريض نباشه. جايی که شايد وجود خارجی نداشته باشه، اما امن ترين جاست برای دل من. دلم بدجور گرفته...

احسان يه موضوع اجتماعی باحال نوشته: « يه جوون خيلي تر و تميز که لباسهاش از من هم گرونتر بود. ريشش رو مدل دلپيرويي (ريش باريک دور چونه) مرتب کرده بود. سر و چشم روشن و خوشتيپ. اومد جلو خيلي شيک سلام عليک کرد. گفت: " من با دوست دخترم بيرون بوديم داشتيم قدم ميزديم ، اين نيروي انتظامي (کلي هم بد و بيراه پسرونه گفت!) اومد بهمون گير داد. منم مجبور شدم هرچي پول داشتم بدم به ماموره که نبرنمون وزرا. (اينا رو با سوزناکترين وجه ممکن ميگفت!) دوست دخترم طفلي گريان رفت خونه. خودم الان اعصابم خورده. تو هم مثل من جوون هستي. اين مشکل واسه هر جووني پيش مياد (اين يه تيکه رو راست ميگه. خودم خيلي در اين راه خرج کردم!) خلاصه يه کمکي به من بکن تا خونه برم! منم که ديگه اشک تو چشمام داشت جمع ميشد دويست تومان دادم بهش. کلي هم پيش خودم حال کردم که چه پسر خوبي هستم! ولي امشب که براي بار دوم اومد سراغم (از بس که سراغ آدمهاي مختلف ميره ، قيافه من رو که 2-3 هفته پيش ديده بود تشخيص نداد!) بعد که ديدم خودشه يه کم چرت و پرت بهش گفتم و رفتم. ولي بدجوري کفم بريده بود!! » هر چی بهش می گم برای کاپوچينو گزارش بنويس، زير بار نمی ره ! احسان اينقدر بدجنس نباش ديگه ! حتی يه بار حسين درخشان هم نوشته بود احسان گزارشگر خوبيه.

دوشنبه، آذر ۱۸

از وبلاگ تقويم زنانه : « قراره درباره مردان خياباني گزارش بنويسم. مردهايى كه توي خيابان، توي تاكسي، توي فروشگاهها، توي شركتها با نگاهشان، بالبخندشان، زنها را كالايى مي بينند كه فقط براي مصرف شخصي انها طراحي شده. نظر شما چيه؟ اگر كسي مي خواهد كه در اين مورد با هم حرف بزنيم من استقبال مي كنم. » اگه نظری دارين، برين به اينجا.
آهوی زنان راه افتاده. خيلی خوشم اومد از اين کار. دست همه خبرنگارهاش به خصوص خورشيدخانوم درد نکنه. مطمئنم که وبلاگ جذابی می شه.
راستی نيما کولاک کرده. دو تا مطلب خوب نوشته.

یکشنبه، آذر ۱۷

شلوغه. خونه شلوغه. مهمون داريم. خسته ام. خيلی خسته ام. ديشب فقط 3 ساعت خوابيدم. بد بود. امتحان بدی بود. درد می کنه. سرم، گلوم، چشمهام درد می کنه. امروز هوا خيلی کثيف بود... شلوغ بود. ديروز دم دانشگاه تهران خيلی شلوغ بود. ديشب حالم گرفته بود. از جو نظامی خوشم نمياد. از اضطراب امتحان خوشم نمياد. اما دو شبه که تو راه برگشت به خونه بهم خوش می گذره. ديشب بارون بود و صدای ويگن؛ امشب بارون بود و فريدون فروغی. فردا بايد گزارشی رو که هنوز ننوشتم، تحويل بدم. فردا بايد مصاحبه ای رو که هنوز تنظيم نکردم تحويل بدم... خيلی بيشتر از چيزی که هستم، ادعا دارم. بايد به ادعاهام نزديک بشم.

جمعه، آذر ۱۵

زندگی، درس و ديگر هيچ !

پنجشنبه، آذر ۱۴

کلی e-mail جواب نداده دارم. دوستان شرمنده. سعی می کنم امروز و فردا به همه جواب بدم.

چی می شد دلکش اين آهنگ " عاشقم من " رو نمی خوند؟ چی می شد سيمين غانم " از تو تنها شدم " رو نمی خوند؟ چی می شد عهديه " عاشق شدم من " رو نمی خوند؟ چی می شد جواد بديع زاده " شد خزان گلشن آشنايی " رو نمی خوند؟ چی می شد حسين قوامی " تو ای پری کجايی " رو نمی خوند؟ چی می شد پوران " کيه کيه در می زنه " رو نمی خوند؟ چی می شد دلکش و ويگن " بردی از يادم " رو نمی خوندن؟ چی می شد حسن گل نراقی " مرا ببوس " رو نمی خوند؟ چی می شد پروين " غوغای ستارگان " رو نمی خوند؟ چی می شد سيما مافيها " امشب شب مهتابه " رو نمی خوند؟ چی می شد من اين cd لعنتی رو برای هزارمين بار نمی ذاشتم تو cd drive ؟

تو دفتر روزنامه حيات نو اصلا غريبی نمی کنم. اول فکر می کردم به خاطر اينه که خيلی از دوستهام اونجا کار می کنن: اشکان، ندا، نيما، سامان، گيتا، خسرو، بابک و البته سينا مطلبی و فرناز قاضی زاده عزيز. اما بعد از مصاحبه با عليرضا باذل و منصور ضابطيان، سردبير و مصاحبه کننده خوب ضميمه آخر هفته حيات نو، فهميدم صميميت و راحتی، خصوصيت بيشتر بچه های حيات نوست. به مناسبت دومين سالگرد انتشار weekend با بچه های کاپوچينو به سراغشون رفتيم.

چهارشنبه، آذر ۱۳

فرشته عزيز هم وبلاگ نوشتن رو شروع کرد. چه عالی ! يادداشت های يک زن رو بخونين.
از وبلاگ تقويم زنانه ( رئيس !!! ) : « قم شهر عجيبي است. امروز براي اولين بار با چهره واقعي اين شهر روبرو شدم. در ......... از زني پرسيدم ايا زني را مي شناسد كه صيغه برادرم شود؟ و او با عشوه گرترين چشماني كه به عمرم ديده ام پاسخ داد: من شوور دارم!!! در قم اتاقك هاي گرد گرفته نيمه مخروبه اي را ديدم كه ميعادگاه زنان و مردان است با تكه پارچه هاي پاره اي كه نمي دانم زير انداز بود يا روانداز. در قم زناني را ديدم كه به وفور اموخته اند چگونه تمام هنر و اندوخته اشان را در يك نگاه يا حركت گردن نمايش بدهند. درشهري كه همه زنان به يكسان زير چادرهاي سياه پنهانند...»
نيما دوباره می نويسه. خيلی خوشحالم. نوشته هاش رو دوست دارم.

يه پتوی نازک انداخته بودن زيرشون. تو پياده رو خيابون قائم مقام فراهانی، جلوی در دفتر سازمان ملل، رو زمين نشسته بودن. هوا خيلی سرد بود. بچه ها می لرزيدن. می گفت جانباز 55% است. می گفت شيميايی شده. می گفت يه ترکش تو سرشه. می گفت با زن و بچه اش اومده اينجا نشسته تا بهش پناهندگی بدن. می گفت حاضره به هر کشوری جز اسرائيل پناهنده بشه. چهار تا بچه داشت: دو تا دختر15 و 11 ساله و دو تا پسربچه دو قلوی 1.5 ساله. می گفت کارمند سپاهه. راست می گفت. کارت شناسايیش رو ديدم. می گفت 13 ساله که با دفتر مقام رهبری، دفتر رياست جمهوری، فرماندهی سپاه و چند جای ديگه مکاتبه داره اما هيچ جا حاضر نمی شه ازش حمايت مالی کنه. می گفت از بنياد مستضعفان و جانبازان فقط ماهی 3600 تومان مستمری می گيره. می گفت با اينکه محل کارش تو تهران بوده اما چون خونه نداشتن مجبور شدن برن اصفهان پيش خانوادش زندگی کنن. می گفت برای کوفی عنان و پاپ ژان پل دوم نامه نوشته. می گفت 40 ماه تو جبهه برای کشورش جنگيده. می گفت حاضره به هر جايی جز اسرائيل پناهنده بشه...
يه پلاکارد دستش گرفته بود. روی پلاکارد خطاب به دفتر نمايندگی سازمان ملل متحد در ايران نوشته بود: " اينجانب حسين ق. مجروح و جانباز 55 درصد جنگ ايران و عراق به دليل تامين نبودن وضعيت مالی و روحی و عدم توجه دولتم به امثال من قادر به زندگی کردن در ايران نيستم. تقاضامندم ترتيبی اتخاذ نماييد تا تحت حمايت سازمان ملل متحد در کشور ديگری همراه خانواده ام اقامت نمايم..."
( خبرش رو تو روزنامه کار کرديم. با عکسی که مستوره، دوست خوبم، گرفته. )

سه‌شنبه، آذر ۱۲

وقتی وارد دادگاه شد، دلم هری ريخت پايين. چهره اش خيلی شکسته شده بود. خبری از اون سبيل های پرپشتش نبود. لباس زندان اصلا به تنش برازنده نبود. سرم رو انداختم پايين. حالم بد شده بود. فشار خونم افتاده بود پايين. نمی تونستم تو چهره اش نگاه کنم. دوباره سرم رو گرفتم بالا. اشتباهی رفت کنار رمضان حاج مشهدی، وکيلش، بشينه. وکيلش جايگاه متهمين رو بهش نشون داد و اون آشفته سر جاش نشست. لاغر شده. نه. نمی تونستم نگاهش کنم. خبری از اون هيبت هميشگیش، اون اقتدار و اون خونسردی نبود. نه. نمی تونستم نگاهش کنم. اگه شما هم بيش از سه سال هفته ای يه بار با يه استاد، با يه آدم فرهيخته و دوست داشتنی ملاقات می کردين، نمی تونستين اينجوری توی دادگاه با لباس زندانی و در جايگاه متهم ببينینش. دکتر حسين قاضيان، هيچ وقت دوست نداشت اسمش تو مطبوعات مطرح بشه. اگه بعضی وقتها مصاحبه ای می کرد، از مصاحبه کننده خواهش می کرد اسمش رو در مطلبش نياره. هيچ وقت نفهميدم چرا. ولی الان می دونم از اينکه اسمش تيتر روزنامه هاست ناراحته. من امروز کم مونده بود گريه کنم. من امروز کم مونده بود داد بکشم. من امروز خبر محاکمه يه پژوهشگر، يه استاد دانشگاه رو نوشتم. خبری که تيتر اول روزنامه فرداست.
روزگار غريبی ست نازنين ...

یکشنبه، آذر ۱۰

امروز حداقل 30 زن و کودک در بنگلادش هنگامی که هزاران فقير برای گرفتن لباس حمله کرده بودند زير دست و پا جان دادند و صدها نفر ديگر زخمی شدند. پليس، دو مردی را که اقدام به پخش لباس کرده بودند، بازداشت کرده است. ( خيلی خبر دردناکيه. کلی ناراحت شدم. )
اين چند روز خيلی حرفها داشتم که می خواستم بنويسم. يه سری حرفهای شخصی بودن ( که خوب شد ننوشتم! ) و يه سری هم حرفهای عمومی؛ اما واقعا وقت نمی کردم. امتحان های ميان ترمم شروع شده. کلی بايد درس بخونم به اضافه کار کردن برای سه نشريه ! يکی روزنامه است، يکی هفته نامه و يکی ديگه ماهنامه. امروز اومدم برنامه ريزی کنم. کارهای يه هفته رو رديف کردم. به کار شماره پنج که رسيدم اعصابم ريخت به هم. کاغذ رو مچاله کردم و انداختم تو سطل. خيلی وقته که نمی تونم رو برنامه پيش برم. ای خدا !!!!!!!


[Powered by Blogger]