::: زن نوشت :::






آرشيو    /   فرستادن نظرات
I,Parastoo

شنبه، آذر ۹

انتخاب می کنم بودن را از ميان يک گزينه.
بازی را می برم !

جمعه، آذر ۸

کاش...

يه دوست ديگه هم رفت. رفت تا اونجور که خودش می گه دانشگاه های آلمان رو آباد کنه ! هر کس که می ره انگار يه تيکه از وجود من رو با خودش می بره. آخ که چقدر بده اين وابستگی ها. سايه قشنگ توضيح داده. خيلی قشنگ.

پنجشنبه، آذر ۷

امروز برف اومد. کم بود اما خوب بود. سفيدی و پاکی برف رو هيچی نداره. يه دوست خوب به خاطر گزارش کلاس های رقص، يکی از قشنگترين ترانه های Leonard Cohen رو به من تقديم کرده. ممنونم.
Dance me to the end of love مرا تا نهايت عشق به رقص آر
Dance me to your beauty تا به زيبايي خود
with a burning violin با ويولني سوزان به رقص آر مرا
Dance me through the panic به رقص آر مرا
till I'm gathered safetly in. تا از اين وحشت آرام گيرم
Lift me like an olive branch مرا چون شاخه زيتون برگير
and be my homeward dove. و كبوتري خانه زاد باش و به خانه ام ببر
Dance me to the end of love. مرا تا نهايت عشق به رقص آر
Let me see your beauty چون تماشاگري نيست،
when the witnesses are gone. بگذار زيباي ات را بنگرم
Let me feel your moving بگذار جنب و جوش تو را احساس كنم،
like they do in Babylon. همانگونه كه در بابل مي گذرد.
Show me slowly آهسته بر من آشكار كن،
what I only know the limits of هر آنچه كه تنها مرزهايش را مي شناسم
Dance me to the end of love. مرا تا نهايت عشق به رقص آر
Dance me to the wedding know. كنون به عروسي به رقص آر
Dance me on and on. به رقص آر، به رقص آر،
Dance me very tenderly and dance me very long لطيف و طولاني به رقص آر مرا
we're both of us beneath our love تا جايي كه هر دو زير بار عشق بمانيم
we' re both of us alone. يا هر دو سوار بر آن باشيم
Dance me to the end of love. مرا تا نهايت عشق به رقص آر
Dance me to the children who به رقص آر مرا به سوي كودكاني كه
are asking to the born. براي دنيا آمدن التماس مي كنند.
Dance me through the curtains that به رقص آر مرا به سوي پرده هايي كه
our kisses have out worn. از بوسه هاي مان فرسوده
Dance me to the end of love.

چهارشنبه، آذر ۶

بالاخره با کمک دوست خوبم، نيوشا، تونستيم گزارشی از اون سوژه ای که چند وقته دنبالش هستم، تو کاپوچينو کار کنيم. درباره کلاس های رقص و معجزاتی که رقص می تونه داشته باشه نوشتيم. سامان هم يه طنز باحال درباره همين کلاس های رقص نوشته. از دستش ندين.
نگاه اين هفته رو صنم درباره خشونت عليه زنان نوشته. واقعا که ناراحت کننده و دردناکه.

گاهی به اين فکر می کنم که:
فضای بين حروف نوشته هام آگاهی و شعور بيشتری از خود اون نوشته ها داره...

سه‌شنبه، آذر ۵

از تهی سرشار,
جويبار لحظه ها جاريست.
چون سبوی تشنه کاندر خواب بيند آب, واندر آب بيند سنگ,
دوستان و دشمنان را می شناسم من.
زندگی را دوست می دارم؛
مرگ را دشمن.
وای, اما - با که بايد گفت اين؟ - من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن.
جويبار لحظه ها جاري.
( مهدی اخوان ثالث - م.اميد )

« ... (حتی يک دقيقه ديگر هم نه) فراخوانيست از سوی صندوق توسعه زنان سازمان ملل خطاب به دولتهای ملی و جامعه جهانی برای اقدام در جهت ريشه کن کردن خشونتهای مبتنی بر جنسيت...علت ريشه ای خشونت عليه زنان به وضعيت ناپايدار آنها در جامعه برمی گردد. بنابراين، چنانچه ما خواهان غلبه بر معضل خشونت عليه زنان باشيم بايد با نگرشهای غلط و تبعيضهای ناشی از آن برخورد کنيم، تبعيضهايی که به دليل جلوگيری زنان از حضوربرابر با مردان در جامعه موجب پايداری اين نگرشها می شوند. حقوق بشر چهارچوبی برای انجام اين کار برای ما فراهم می سازد... » ( اصل خبر )

دوشنبه، آذر ۴

اين سرماخوردگی هم بد چيزيه ! صبح نتونستم از جام پا شم و کلاس صبحم رو از دست دادم :( الان هم خودم رو بستم به شير داغ ! هيچی درس نمی خونم. هفته ديگه 2 تا امتحان ميان ترم دارم. وقتی کار آدم از درس براش جذابتر باشه, اينجوری می شه ديگه ! تازه وقتی هم که کار ندارم همش يه فکری مياد تو سرم و ولم نمی کنه...
ديشب با وکيل يه آقايی حرف می زدم که روزنامه ها بهش لقب « سلطان وحشت » رو دادن. خبر کامل ماجراش رو تو صفحه حوادث همبستگی کار کرديم اما کاش اين مصاحبه رو قبل از رد کردن خبر می گرفتم. آقای وکيل قبل از هر چيز از اسم گذاری اين مدلی روی آدمها دلگير بود. می گفت مطبوعات با حيثيت آدمها بازی می کنن. حق داشت يه جورايی. چون اتهام موکلش که هنوز اثبات نشده. مصاحبه خوبی از آقای وکيل گرفتم. خدا کنه رئيس هم خوشش بياد !

از وبلاگ آوای خاموش ( دوست عزيز دوره راهنمايی من. مدرسه اميدوار. ميدون اختياريه. يادش به خير ! ) : « در حین مطالعه کتاب تافل به مطلب جالبی برخوردم. برای لغاتی نظیر everyone, anyone,... برای ما کاملا جاافتاده که از فعل مفرد و ضمیر مذکر استفاده کنیم. مثلا می گوییم: Anyone should do his home work. و کاملا هم درست است چون یک قانون است. اما به دنبال موج فمینیستی و دستاوردهای اون در دهه های اخیر، این مساله تعیین جنسیت ضمیر مورد اعتراض قرار گرفته و دستور زبان به گونه ای عوض شده که از ضمیر جمع استفاده می شود. نسخه تافل من چاپ سال 95 است. تمرینات همچنان با ضمیر مذکر هستند اما توضیح داده شده که در امتحانات تافل از قانون جدید پیروی می شود. »

یکشنبه، آذر ۳

خيلی آروم و متين اومد تو دفتر. گفت با خانم X کار داره. بهش گفتم تشريف داشته باشين تا خانم X بيان. نمی دونستم که پزشک متخصص Y است. خانم X اومد و رفتن تو اتاق که با هم صحبت کنن. چند دقيقه که گذشت صدای گريه توجهم رو جلب کرد. يکی داشت با گريه ماجرايی رو تعريف می کرد. صدا واضح نبود. نمی تونستم باور کنم که همون خانم متين الان داره زارزار گريه می کنه. سرم به کار خودم گرم بود که از اتاق اومدن بيرون.
خانم X : حتما با اين وکيلی که شمارش رو بهتون دادم تماس بگيرين.
خام دکتر : حتما. خداحافظ.
کنجکاويم داشت ديوونه ام می کرد. بعد از اينکه خانم دکتر رفت بيرون و درست قبل از اينکه من چيزی بپرسم, خانم X شروع کرد به تعريف. آقای مهندس که شوهر خانم دکتر هستن حداقل هفته ای يه بار خانمشون رو نوازش !!! می کنن. از اون نوازش هايی که جاش درد می گيره و گاهی هم زخم و کبود می شه ! بعد از نوازش هم تا يکی دو روز اجازه نمی دن خانم از خونه بيرون بره تا جای زخم ها خوب بشه. آخه می دونين که اگه زنی بره دادگاه و بخواد از شوهرش جدا بشه بايد ثابت کنه که دچار عسر و حرج است. يکی از موارد عسر و حرج هم کتک خوردنه. اما.. اما بايد آثار کتک رو بدن زن مونده باشه تا دادگاه ادعاش رو قبول کنه. از طرف ديگه حق تمکين با مرده. يعنی مرد می تونه به زنش اجازه خروج از خونه رو نده. ( البته اين يه برداشت قرون وسطايی از حق تمکينه ) آقای مهندس باهوش تشريف دارن و از اين نقص های قانونی به خوبی استفاده می کنن. خانم دکتر می گه که شوهرش چشم ديدن پيشرفت هاش رو نداره. می گه شوهرش حسودی می کنه. می گه ...
امروز روز جهانی مبارزه با خشونت عليه زنان است. روزی که قراره زنان خشونت هايی که بهشون وارد می شه رو به دنيا اعلام کنن تا تصميمی براش گرفته بشه. در امريکا آمار تجاوزهای جنسی به زنان خيلی بالاست. در ايران آمار خشونت های خانگی بالاست. تازه اين ها رو وقتی در کنار خشونت های کلامی و ... قرار می دهيم, آمار صدچندان می شه. هنوز در جای جای دنيا دختران و زنان به دلايل ناموسی کشته می شن. هنوز زن حق نداره عاشق بشه. هنوز...
هنوز ما به کنوانسيون رفع همه گونه تبعيض از زنان نپيوستيم. هنوز زنان دنيا راه درازی در پيش دارن و ما راهی درازتر.
Not A Minute More اين شعار روز مبارزه با خشونت عليه زنان است.

شنبه، آذر ۲

از عالم غيب خبر رسيد که : عمو گارفيلد با خورشيد رفته !

امروز صفحه جديد حوادث روزنامه همبستگی راه افتاد. خيلی خوشحالم که زحمت های سه روزه گروه خوب اجتماعي همبستگی نتيجه داد. اميدوارم روزنامه همبستگی روز به روز بهتر بشه. تا دو - سه روز ديگه لوگوی روزنامه هم عوض می شه. طراحی صفحاتش هم همين طور... کار جديدم رو دوست دارم :) گرچه جلسه روز جمعه کاپوچينو رو به خاطر همين کار از دست دادم. همين طور قرار وبلاگی امروز رو! تلفنی با چند تا از بچه ها صحبت کردم. داشت بهشون خوش می گذشت...
خيلی خسته ام. دارم چرند می نويسم. بهتره بس کنم !

جمعه، آذر ۱

سوژه همون سوژه است. يه کم فرق می کنه اما کليتش همونه. پارسال قرار بود کار کنم. نشد. حالا دوباره می خوام شروعش کنم. سوژه همونه اما ديگه مثل پارسال نمی رم سراغش. بايد از يه جای ديگه شروع کنم. وای چه جوری می شه سراغ همون سوژه رفت ؟! آخه بدجور با زندگی من بازی کرده. بدجور...

پنجشنبه، آبان ۳۰

آخه بدشانسی تا چه حد؟!! اون شبی که قرار بود کاپوچينو با رضا قاسمی, نمايشنامه نويس, نويسنده رمان و موسيقيدانی که تا دو - سه ماه پيش روزنوشت هايش رو در « الواح شيشه ای » می نوشت, online مصاحبه کنه, messenger من از کار افتاد. با 3-4 بار reset کردن هم درست نشد که نشد. اون شب فقط تونستم به آقای قاسمی سلامی عرض کنم و به خاطر گرفتن جايزه انجمن نويسندگان و منتقدان مطبوعات برای رمان همنوايی شبانه ارکستر چوبها تبريک بگم. دست نيما و صنم و شيده و سامان درد نکنه که مصاحبه خوبی شده ! رضا قاسمی تو اين مصاحبه از تجربه وبلاگ نوشتن هم صحبت کرده: « ... اين وبلاگ ها خيلی چيزا در باره زن به من آموخت. خوندن نوشته های شخصی کمک می کنه که آدم مسير ذهنی زن ها رو بهتر بفهمه. »
خاطرات يک زن از زندان اوين بازخوردهای زيادی داشت. نزديک به 15 e-mail داشتم که خيلی هاشون درباره صحت اين ماجرا شک کرده بودن. به همه e-mail ها جواب دادم ولی اينجا هم می نويسم که اين مصاحبه به تازگی انجام شده ولی فضای بند زنان رو در سال های 1363-1368 تصوير می کنه. نمی دونم شايد همون طور که تو فيلم زندان زنان بود, الان بند زنان پر از دختران جوان و نوجوان باشه. می شه حدس زد جو زندان خيلی فرق کرده باشه. آخه نوع جرايم هم متفاوت شده.


باز هم مغلوب شدم. مغلوب سليقه و هنر آينه !

چهارشنبه، آبان ۲۹

از وبلاگ نوشی و جوجه هايش : « بهشت زير پای مادران است. من از اساس با اين جمله ، حداقل توی کشور خودمون مخالفم. يه وقت فکر نکنين خدای نکرده دارم سياسی ميشم ها؟.... نه بابا آدمی مثل من همين که بتونه از عهده زندگيش بربياد و به بچه هاش برسه کلی هنر کرده. اما خدا وکيلی اگه يه زنی با همسرش نسازه و بخواد طلاق بگيره همچين درست و حسابی بهشت رو از زير پاش ميکشن بيرون و طرف رو با مخ واژگون ميکنن که تا مدتها نميفهمه چی شده. بله بهتر بود ميگفتن که بهشت زير پای مادرایی ست که به خودشون اجازه نميدن با شوهره مخالفت کنن ، مادرايی که يه عمر به خاطر بچه ها ميسوزن و ميسازن. چون اگه زنی طلاق بگيره اولين چيزی که ازش سلب ميشه مادريشه. يعنی ميشه مادر هفته ای يه بار ملاقات .... ماهی يه بار... چه ميدونم در بعضی موارد هم که اصلا حرفشو نزن. »
باز هم از همون جا : « ديروز پدر جوجه ها ميگفت: اين التهاب پوستی تو واگيرم داره؟... به خودم لرزيدم و گفتم نکنه بخواد بچه هامو ازم بگيره... »

می رقصم و می رقصم و می رقصم ...
اون لباسم رو پوشيده بودم که به قول يه عزيزی شبيه لباس « ايستاده با مشت » تو فيلم « رقصنده با گرگها » است ! لباس راحتيه. می شه ساعت ها رقصيد و رقصيد.
تولدت مبارک خانوم !
خيلی خوش گذشت . مرسی خانوم !

سه‌شنبه، آبان ۲۸

اين رو فقط به خاطر دختر ايرانی و کامنتی که گذاشته, اينجا می نويسم :
...
اين پرنده مهاجر هميشه عاشق پرواز
حالا با دلي شكسته مي خونه چه غمگين آواز

توي يه هجرت جمعي دست بيرحم يه صياد
اونو از جفتش جدا كرد، با تنهايي آشنا كرد


حالا تنها حالا خسته، با دلي از غم شكسته
بي صداتر از هميشه يه گوشه تنها نشسته


با صداي غم گرفتش شعر تنهايي مي خونه
سوز غمگين صداشو اوني كه تنهاس مي دونه
...


روزهای شلوغيه. از صبح تا شب يه نفس می دوم. می دوم و می دوم. بعضی وقت ها يادم ميره که دانشجو هستم. بعضی وقت ها يادم ميره عاشقم. بعضی وقت ها يادم ميره ايرانيم. بعضی وقت ها يادم ميره نفس بکشم !
دانشگاه تربيت مدرس يا دانشگاه تهران؟ دانشگاه اميرکبير يا دانشگاه شريف؟ کدوم دانشگاه تحصنه؟ کجا می خوايم اعتراض کنيم؟ به چی می خوايم اعتراض کنيم؟ يادم ميره.
روزهای شلوغيه...

دوست من باش
دوست من باش
بعضی وقت ها دلم می خواهد با تو بر روی سبزه ها راه بروم
و با هم کتاب شعری بخوانيم
من - همچون زنی - خوشبخت می شوم که تو را بشنوم
ای مرد شرقی
چرا فقط مجذوب چهره منی
چرا فقط سرمه چشمانم را می بينی؟
و عقلم را نمی بينی
من همچون زمين نيازمند رود گفتگويم
...
دوست من باش
دوست من باش
من نمی خواهم که با عشقی بزرگ عاشق من باشی
نه, من نمی خواهم که برايم قايق بخری
و کاخ ها را هديه ام کنی
...
نه اين چيزها مرا خوشبخت نمی سازد
خواسته ها و سرگرمی هايم کوچکند
...
دلم می خواهد
وقتی که اندوه در من ساکن می شود
و دلتنگی به گريه ام می اندازد
صدای تو را از تلفن بشنوم
دوست من باش
دوست من باش
به شدت محتاج آغوش گرم آرامشم
از قصه های عشق و اخبار عاشقانه خسته شده ام
دلخسته ام از دوره ای که
زن را مجسمه ای مرمرين می انگارد
مرا که می بينی حرف بزن
چرا مرد شرقی
وقتی که زنی را می بيند
نصف حرفش را فراموش می کند
چرا مرد شرقی
زن را مثل يک تکه شيرينی
و جوجه کبوتر می بيند
چرا از درخت قامت زن
سيب می چيند و به خواب می رود...
( سعاد صباح )

یکشنبه، آبان ۲۶

در پائیز
وقتی به خانه برمی گردم
دستهايم از هميشه خسته ترند
در مسير
برای تمام برگهای زرد چنار
که در باد تکان می خورند,
دست تکان می دهم.
(مهدی خوشنويس)

شنبه، آبان ۲۵

مرحله دوم مسابقه برترين وبلاگ‌ها شروع شده. فقط كساني مي‌تونن راي بدن كه قبلا و در اولين مرحله شركت كرده بودن. شما نمی خواين رای بدين؟

سه هفته گذشت. شايد هم يه ماه يا بيشتر...
دارم به اين نتيجه می رسم که چيزی به اسم خاطره وجود نداره. يعنی هيچ اتفاقی واقعا همون طوری که بوده تو ذهن ما نمی مونه. ما با تفکر و برداشت امروزمون به اتفاق های گذشته فکر می کنيم و اون ها رو به ياد مياريم. هیچ وقت حس همون لحظات برامون تکرار نمی شه. بده. نه؟

وبلاگ فصل جايی است که در آن چهار مرد و البته فروغ عزيز درباره فمينيسم می نويسند. از لحن يکی از نويسندگان اصلا خوشم نمياد. با اينکه اطلاعات خوبی می ده اما لحنش تحقيرآميزه. مثلا وسط تاريخچه پيدايش فمينيسم می گه : « اولين بار اين کلمه را ماري ولشتنکرافت(که اين فاميليش مرا کشته و خاک بر سر آقاي ولشتنکرافت بکنند که با اينهمه ابهت اسم نتوانست جلوي آن ضعيفه را بگيرد!) در مطلبي با عنوان "حمايت از حقوق زنان" در 1792 به کار برد...» چرا از لحن تحقيرآميز استفاده کنيم؟ می شه نظر همديگر رو نقد کرد منتها در يک فضای سالم و امن. به هر حال جای خوبی است برای صحبت درباره فمينيسم.

جمعه، آبان ۲۴

وای چقدر ذوق زده ام ! رويا هم وبلاگ می نويسه. نوشته هاش رو خيلی دوست دارم. درباره اون دختربچه اهوازی نوشته که باباش سرش رو بريد : « فاضل برادر 8 ساله مريم تعريف كرد كه چطور آن شب پدرش از مريم خواسته بود كه لبا سش رادرآورد و وقتي جواب شنيده كه خجالت مي كشم سرش را بريد......» بقيه ماجرا رو تو وبلاگش بخونين.
مطلب اين هفته خدايار قاقانی رو تو کاپوچينو دوست داشتم : « «آيدا» هم قصه دو روي يك سكه ست ، «آيدا»يي كه نوشتن را به من ياد داد ، «آيدا»ي من به نوعي از جنس « درخت و خنجر و خاطره» است! ... »


آراسته ای
با مهارت تمام
تمامِ زشتیِ چهره ات را به زيبايی
می ترسی زير باران قدم بزنی
آب, هويت تو را آشکار خواهد کرد.
(مهدی خوشنويس)

پنجشنبه، آبان ۲۳

می شه يکی بهم بگه اينجا درباره وبلاگ من چی نوشته؟

يه تيکه چوب کوچولو شده بودم که تو ساحل افتاده بود. هی موج مي اومد و می خورد بهم. دردم می اومد. هی جا به جا می شدم. از اين ور به اون ور قل می خوردم. سعی می کردم با حرکت موج تکون نخورم اما نمی شد. زورش زياد بود. يه عمر گذشت و اين بازی من و موج ادامه داشت تا اينکه... فرسوده شدم. يه تيکه از بدنم جدا شد. من دو قسمت شده بودم. يه قسمتم رو يه موج سوار شد و رفت تو دريا. دور شد. دورِ دور. يه قسمتم تو ساحل مونده بود. ديگه به بازی با موج تن نمی داد...
تو نمايشگاه هنرمفهومی فقط يه کار روم اثر گذاشت. " بدون عنوان " کار عباس کيارستمی. فيلم کوتاهی بدون کلام. با يه موزيک آروم و محشر. تو فيلم يه تيکه چوب کوچولو بود که تو ساحل افتاده بود و ... عجيب بود. تمام مدت موقع نگاه کردن فيلم فکر می کردم من همون تيکه چوبم...
امروز صبح با يه دوست جديد و ماه رفته بودم موزه هنرهای معاصر. قبل از اينکه بريم تو موزه, بارون می زد اما وقتی اومديم بيرون و خواستيم يه کم زير بارون قدم بزنيم, بارون ديگه نمی باريد. حيف شد. با اين حال خيلی بهم خوش گذشت. مرسی دوست من !

در کاپوچينوی اين هفته قسمت کوچکی از خاطرات يک زن از زندان اوين رفته رو آنتن. کاش می شد همه حرفهاش رو نوشت...

چهارشنبه، آبان ۲۲

BOY : Go on ,don't be shy.Ask me out!
GIRL : Okay,get out!!!

سه‌شنبه، آبان ۲۱

در باب قرار وبلاگی ديروز
شوشو : « خيلي ها در مورد اينکه چي شد و چه جوري معتاد شدند حرف زدند.از خودشون، تجربياتشون ،از راههايي که براي ترک استفاده کردند (از جمله اينکه خودشون بستند به تخت) از اينکه هنوز هم معتادند و هيچ راهي براي ترکش سراغ ندارند گفتند.»
دخترک سنگی : « اول یه قیافه D: شدم از دیدن اون همه آدم که دارن فقط تورو نگاه می کنن! گفتم سلام! بعد از بابت صدای قشنگی که می خواستن گوش بدن معذرت خواهی کردم و بعدم گفتم من سحر هستم، اسم وبلاگم هم دخترک سنگیه! تا اینو گفتم یه سری اِ شون در اومد! که یعنی وبلاگ منو خونده بودن و حالا تعجب کرده بودن از دیدن نویسنده خل و چل این وبلاگ! آخ که نمی دونین چه قدر ذوق مرگ کننده بود! »
مريم گلی : « ديدن آدمهايي که خونديشون هميشه جالبه. »
خانوم گل : « بالاخره اين كنگره زنان اينترنتي! هم برگزار شد...»
بهار : « اومدم تو خيابون يه نم بارون خيلی لطيف ميزد ٫ امروز آسمون بوی عشق ميداد ٫ آسمون نرم و مخملی بود رفتم به آدرسی که تعيين شده بود ٫ دوستان بسيار نازنينی که از دور نسبت به هر کدومشون حس خاصی داشتم را از نزديک ديدم ٫ جون گرفتم امروز عصر »
يه تولد تازه : « چهره های جديد
افکار نو
انديشه های مشابه يا متمايز
تجربه ای جديد
چه خوب بود که بودند ، دوستان نازنينی
که دوری ها را نزديکی کردند.»
آخرين قدمهاي يك محكوم به مرگ : « راستی یه چیزه باحال بگم پرستو همون طور که داشت با بغل دستیاش حرف میزد شروع کرد که: آره احسان گفت...( به علت فاصله زیاد نشنیدم چی گفت) بعد هم زنگ زد بهشو من تو همین اثنا دیدم دو سه تا از بچه همچین بهش نیگا می کنن انگار قند داره تو دلشون آب میشه ...»
گل کاغذی : « تا حالا کسي يه هيتلرِ زن ديده؟!...خوب , من امشب ديدم.
تا حالا کسي بعد از غروب ,خورشيد و ديده؟...خوب , من امشب ديدم.
تا حالا کسي يه ماهي سياه کوچولو تو خشکي ديده؟...خوب , من امشب ديدم.
تا حالا کسي بهار و پاييز و با هم ديده؟...خوب , من امشب ديدم. »
آنچه بر من گذشت : « كم كم همه با هم آشنا شديم ! يه جمع ساده و دوست داشتني و راحت ! كسي احتياج نداشت دروغ بگه ! »
بانوی ارديبهشت : « بانوي ارديبهشت يهو خودشو تو يه محيط دوستانه ديد و به نظرش اولين تجربهء ( گردهمايي وبلاگ نويسان زن )براش يه خاطرهء به ياد ماندني هست و اينكه مي خواد پيشنهاد بده كه بعد از ماه رمضان يه برنامه بزارن و همهء وبلاگ نويسها چه خانم و چه اقا همه يه جا جمع بشن و همه با هم اشنا بشن.(۲۱ اذر) »
ماهی سياه کوچولو : « 5 روز دیگه یعنی شنبه 16 nov وبلاگ منم یک ساله می شه ... p:p:p: ... این می شه اولین باری که من در جمع وبلاگ نویس ها حاضر می شم ... :) »
بداخلاق : « ساعت 3:30 طبق قرار قبلی یه دورهمی بود از خانومها یه جای خوب با حرفای خوب با کسایی که تا حالا ندیدیمشون ولی خطشون رو خوندیم ...»
ديگه نبووووووووووووود؟؟؟

پی نوشت - يکی از دوستان يه حرف جالب زد. فکر کردم حتما تو وبلاگش می نويسه اما هر چی گشتم آدرس وبلاگش رو پيدا نکردم. گفت: « وقتی که chat می کردم بيشتر با پسرها حرف می زدم اما از وقتی که اومدم تو خط وبلاگ, بيشتر وبلاگ های دخترها رو می خونم. » مثل اينکه خيلی ها اينجوری بودن چون بعد از اين حرفش سر و صدا بلند شد که معنيش اين بود : تکبير !

از وبلاگ پنجره : « شدم يك پنجره بسته. اما مي خوام باز بشم . رو به آسمون تا توي اين روزهاي سرد خورشيد گرمم كنه. دلم مي خواد يه بلوز قرمز بپوشم. توي تنهاي ام جلوي آينه برقصم. دوست دارم پا بذارم روي برگهاي خشك زرد و نارنجي تا خش خش كنن. اين يعني وزن بودن. يعني من هستم...»

سرم داره گيج می ره. وقتی آدم اين همه دختر و زن خوشگل, خوش تيپ و خوش فکر, از مجرد و متاهل, رو در يه جا ببينه يا مثل من سرگيجه می گيره يا اگه به خودش مسلط باشه به آينده اميدوار می شه. دوستانی که امروز ديدمتون ! خيلی خوشحال شدم. چقدر خوبه که می بينی اين همه آدم شايسته, نوشته هات رو می خونن. نازنين, ويشکا, آيدا, فروغ, مريم و همه اونايی که يا تو ايران نيستين يا تو تهران... جاتون خالی بود. دوستان سايت زنان ايران از همتون ممنونم.
پی نوشت - راستی ندا هم نيومده بود. شهرزاد هم خبر نداشت... :(

دوشنبه، آبان ۲۰

امروز بعدازظهر قراره وبلاگ نويس های زن مقيم تهران و نويسنده های سايت زنان ايران دور هم جمع بشن. کسايی که کارت دعوت دارن يادشون نره بيان...

موی سر بريده دخترش رو تو دست گرفته بود و رو به دوربين لبخند می زد ! بدترين عکسی که به عمرم ديده ام. درباره همون بابايی حرف می زنم که چند وقت پيش سر دختر 7 ساله خودش رو به اتهام اينکه دايیش بهش تجاوز کرده گوش تا گوش بريد. حالم خيلی بده...

یکشنبه، آبان ۱۹

عجب حرفی زدم من ! يه دوست بهم گفت: بابا عشق کيلو چنده ؟!!! يه دوست ديگه e-mail زد که بعضی از پسرها عکس اين رو می گن. يکی ديگه گفت يه طرفه حرف زدی... خلاصه اينکه آره. قبول دارم که آدمها خيلی با هم فرق دارن و نمی شه اينجوری که تو post قبل نوشتم, نظر داد.

شنبه، آبان ۱۸

مجموعه شواهد و مدارک, من رو به اين رسونده که برای داشتن يه رابطه صميمانه و کمی عاشقانه تو اين جامعه, علاقه دختر به پسر شرط لازمه اما علاقه پسر به دختر شرط لازم و کافيه!!! انگار ارزش عشق دختر ( مثل ارزش جونش = ديه ) نصف ارزش عشق پسره.

در باب شپلق !
تو فيلم خواب سفيد يه صحنه هست که حميد جبلی توی يه مزون نشسته. خانمی که صاحب اون مزونه می ره پشت پارتيشن. دوربين کلی پارچه و لباس رو نشون مي ده که اون خانوم می ذاره رو پارتيشن و بعد زوم می کنه رو صورت حميد جبلی: چشمهاش داشت از حدقه می زد بيرون. بيشتر از اين تو کادر دوربين نبود ولی احتمالا شپلق !!!

جمعه، آبان ۱۷

امروز يه روز جمعه بود که از بس کار داشتم هيچ شباهتي به روزهای تعطيل نداشت. اما شبش يه شب خيلی خوب بود: در سالگرد به وجود اومدن اولين وبلاگ های فارسی, بودن کنار دوستان وبلاگی در يه رستوران خيلی شيک و خوب. ( کاش فقط يه کم ارزون تر بود ! ) البته اگه pinkfloydish عزيز نبود مطمئنا اينقدر بهم خوش نمی گذشت. خيلی ها رو برای اولين بار می ديدم : سارای سايت آينه, سايه عزيز, نويد خان goolih , دنتيست, آزاده و مانی. خيلی ها رو هم برای بار دوم می ديدم: نفيسه عزيز, آرش سايت آينه, امير قويدل, نيمای سايت پندار ,احسان گارفيلد , آرش و علي پيروز. ديگه بقيه دوستان رو براي بار بيش از تعداد انگشتان دست می ديدم: احسان, خورشيدخانم, pinkfloydish , امير و نيما. توی دلم جای يه دوست خوب رو که هميشه تو همچين جمع هايي بود, حسابی خالی کردم.
می دونستم که وقتی ساعت 11 شب می رسم خونه, يه جورايی جو سنگين می شه. به خاطر همين سعی کردم خونسردی خودم رو حفظ کنم ولی باز در مقابل بحث های تکراری کم آوردم و ديگه اصلا نتونستم درباره شپلق که قولش رو به بعضی ها داده بودم بنويسم.

پنجشنبه، آبان ۱۶

درست يادم نمياد اما فکر کنم گوش کردن به موسيقي ايراني رو از سال اول دانشگاه شروع کردم. دليل اصليش هم شايد علاقه بعضي از دوستان خوب دانشکده به اين نوع موسيقي بود. وقتي شاهو اون قدر با احساس سه تار مي زد و مي خوند؛ وقتي محسن دف می زد؛ وقتی ندا و ليلا و مرضيه تمرين مي کردن؛ روز به روز علاقه من هم بيشتر مي شد. از آلبوم مطرب مهتاب رو ناظری و رؤيای وصل سراج, آهنگ قاصدک شجريان و ... خيلي خوشم ميومد و مياد. اينا رو گفتم که بدونين سر مصاحبه کاپوچينو با حسام الدين سراج خيلی خوشحال بودم. کلی حس خوب از آهنگ هاش داشتم که همه اون حس ها به خاطر شخصيت جالبي که داشت, دو چندان شد.
راستي مثل اينکه يه کم دير شده ولي يکسالگي دنيای وبلاگ رو به همه تبريک مي گم. اين هم يه شوخي با حسين درخشان, موسوم به ابوالبلاگر !!!
داشت يادم مي رفت تولد پيام خان چرندياتي رو بهش تبريک بگم ها ! پيام يه سال بزرگتر شدي نمي خواي دست از چرندياتت برداري ؟ ;-)

چهارشنبه، آبان ۱۵

امروز دلم خواست نرم دانشگاه. نرفتم. الان هم دارم يه cd توپ گوش مي دم. دلکش و ويگن دارن مي خونن:
بردي از يادم
دادي بر بادم
با يادت شادم
دل به تو دادم
در دام افتادم
از غم آزادم
دل به تو دادم
فتادم به بند
اي گل بر اشک خونينم بخند
سوزم از سوز نگاهت هنوز
...

سه‌شنبه، آبان ۱۴

عصر يه روز زمستونی, هوا تاريک تاريک بود. دم در حرم امام رضا چادرهامون رو درآورده بوديم که سرمون کنيم. من بودم و مهسا و نوشين و سارا. داشتيم می گفتيم و می خنديديم. بلد نبودم چادر سر کنم. از سرم ليز می خورد با اينکه کش هم داشت ! اصلا حواسمون به اطراف نبود. يهو ديديم سارا يه جيغ کوچولو کشيد و پريد بالا. یه زن سياه پوش با پوشيه ( روبنده ) دستش رو گذاشته بود رو شونه سارا ! داشتيم از ترس می مرديم. سر تا پا سياه پوشيده بود. چادر سياه, دستکش سياه, کفش سياه, پوشيه سياه. رنگ شب بود. نمی شد از محيط تشخيصش داد. ما عين جن زده ها بر و بر نگاهش می کرديم. سارا نمی تونست پشت و روی بدن اون زن رو تشخيص بده. همين جور زل زده بوديم به اون توده سياه رنگ.
- دخترها الان خانم فاطمه زهرا داره تو قبر می لرزه . آخه این چه حجابيه که شما دارين؟
ته صداش يه بغض خفيف احساس می شد. معلوم بود به چيزايی که می گه واقعا اعتقاد داره. يه کتاب از زير چادرش بيرون آورد. سبزرنگ بود: « حجاب فاطمی - پوشش مو و اندام زن ( چادر ) - نوشته اقل السادات سيده فاطمه علامه » کتاب رو داد دستمون.
- من به صورت کاملا علمی اثبات کردم که پوشيه از واجباته.
دهنمون باز مونده بود. اولش شروع کرديم به بحث که : نه بابا این چيزا تو اسلام نيومده. اما اون لحظه به لحظه عصبانی تر می شد. راستش یه کم ترسيده بوديم. زده بود به خط روايات. از این و اون کد می آورد. واقعا اعتقاد داشت. تا اون ته مغزش این چیزا رسوب کرده بود. کتاب رو گرفتيم و قول داديم که حجابمون رو بهتر کنيم. اگه این اطمينان رو بهش نمی داديم, می زد زير گريه. شب تو خوابگاه کتاب رو ورق زديم و حرص خورديم.
امروز خوندن خبر فعال شدن زنان نقابدار در اصفهان مو به تنم سيخ کرد. نمی دونم چرا ولی از عمق وجودم دلم برای اين جور آدما می سوزه.

نمي دونم ماهنامه « زنان » رو مي خونين يا نه. شماره 92 اين ماهنامه گزارشي درباره باند کرکسها و اعدام 5 تا از اعضاشون داره. همون باندي که به دخترا و زنها تجاوز مي کردن. ماجراي کرکسها و اعدامشون يه جورايي پيچيده است. يعنی کلي شک و شبهه تو گناهکار بودن يا نبودنشون وجود داره. گزارش ديگه درباره مشکلات زنان در وسائل نقليه عموميه. آزارهايي که زنان مي بينن و نظرات کارشناسان در این باره. هر دوي اين گزارش ها به نوعي به خشونت عليه زنان برمي گرده. اتفاقا امروز به همت گروه مطالعات زنان انجمن جامعه شناسي ايران, سميناري درباره خشونت عليه زنان در دانشکده علوم اجتماعي دانشگاه علامه طباطبايي برگزار شد. دکتر شهلا اعزازي, شادي صدر و تهمينه ميلاني از سخنرانان بودن. مباحث جالبي مطرح شد. ( گزارش سایت زنان ايران از اين همايش )
نازنين تو وبلاگش درباره زنان روسپي و ملاقات زنان نماينده با اونها نوشته. نمي دونم چرا با زنان روسپي مثل يه گناهکار رفتار مي شه. آخه چرا بايد بازداشت بشن؟ مي شه جور ديگه هم اونها رو شناخت و بهشون کمک کرد.
از مجموعه عکس هايي که نفيسه عزيز در قسمت زنان ايران سايتش گذاشته, يکيش توجهم رو به خودش جلب کرده: اوني که دو تا خانم با چادر سياه دارن تو برف راه مي رن. کنتراستش زيباست. خيلي خوشم اومد.

آقا خوش گذشت امروز ها ! تولد دوست عزيزم نوشين بود. نمي دونين چقدر خوش گذشت خونشون. به اندازه يه ماه خنديدم ! نوشين جون تولدت خيلي مبارک باشه.

دوشنبه، آبان ۱۳

آه اي بانوي سپيدپوش
بر تو چه رفته است
من از اعماق شب می آيم
از ميان کابوس تو
از آنجا که عشق را به طناب داري مي فروشند
از آنجا که عشق نفريني است
نفريني است...
( از متن نمايش محاله فکر کنيد اينجوري هم ممکنه بشه )

خدا اين فرشته عزيز رو برامون نگه داره ! فرشته جون امشب من رو برد يه تئاتر خوب : " محاله فکر کنيد اينجوري هم ممکنه بشه " کار گروه تئاتر مهر (نويسنده: چيستا يثربي, کارگردان: سيما تيرانداز, بازيگران : مجيد نصيري جوزاني و سيما تيرانداز ) يه کار جذاب که تمام يک ساعت و نيم من رو میخکوب رو صندلي نگه داشت. موضوع نمايش استبداد دموکراتيک !!! مردان سنتي مدرن شده جامعه ما بود. ( چي شد ! ) اين عشق آخه به چه درد می خوره وقتي زن می خواد مستقل باشه و دنبال جاه طلبي هاش باشه اما مرد يه زن رام می خواد که جز بله و چشم گفتن کار ديگه ای بلد نيست ! تازه اصرار به دوام همچين رابطه ای چه سودي مي تونه داشته باشه جز چيزی که آخر نمايش اتفاق می افته؟
به نظرم نمايش خيلی خوبي بود. شنيدم هفته ديگه از روی صحنه برداشته می شه. پس تا برش نداشتن برين ببينين: تالار سايه مجموعه تئاتر شهر.
پي نوشت - يادم رفت از طراحی صحنه عالی اين نمايش بنويسم. يه جورايي فوق العاده بود. از آينه با يه زاويه عجيب و باحال تو صحنه استفاده شده بود. طوریکه وقتي بازيگر رو زمين ميخوابيد, تو آينه به شکل ايستاده ديده مي شد. به خاطر همين طراح صحنه رو زمين شکل ابزاري رو که براي نمايش لازم بود نقاشي کرده بود. خيلی جالب بود. واقعا حال کردم.

یکشنبه، آبان ۱۲

جمعه، آبان ۱۰

بعضي وقتها تو زندگي مجبور مي شي شيفت های عجيب غريب داشته باشي. الان تو گير و دار يه شيفت هستم. سعي مي کنم زود برگردم اينجا و از دلمشغوليهام بنويسم. فعلا خداحافظ.


[Powered by Blogger]