::: زن نوشت :::






آرشيو    /   فرستادن نظرات
I,Parastoo

دوشنبه، مهر ۸

ديشب تالار وحدت خيلي شلوغ بود. بعد از نمايش عروسي خون كه علي رفيعي برده بود رو صحنه٬ نديده بودم از نمايشي اين همه استقبال بشه. نمايش «شيخ صنعان» به شكل موزيكال و غيركلامي با كارگرداني مهدي شمسايي رو صحنه بود. با اينكه اولش دلم نمي‌خواست برم اما آخرش خيلي از اينكه اين تئاتر رو از دست ندادم خوشحال شدم. عجب رقص‌هاي قشنگي داشت! چه اجراي موسيقي فوق‌العاده‌اي! خيلي زحمت كشيده بودن. جمعيت هم بيداد مي‌كرد. چون دير رسيديم به ما صندلي‌هاي بالكن 3 رسيد!!! فقط از يه نكته نمايش خوشم نيومد. اين‌كه يه جاهايي با وارد كردن مار و طاووس به صحنه عشق زميني رو لوث كرده بود. نمي‌دونم حضور اون مار براي گرفتن مجوز نمايش بوده يا واقعا ديد كارگردان همين بوده. ولي هماهنگي گروه خيلي خوب بود. كلي لذت بردم.

یکشنبه، مهر ۷

عجبا ! شيرين‏كار عزيز باز يه شيرين‏كاري ديگه تحويل داده. اين دفعه درباره احسان نوشته!

شنبه، مهر ۶

شيرين‌كاري فقط يه مطلب نوشته ولي آخر باحاله !!! نوشتش رو تقديم كرده به من : « تقديم به پرستو كه براي پيدا كردن چند عنوان كتاب تخصصي در بلاگ خود درخواست كمك كرده است.» كتاب‌هايي كه معرفي كرده خيلي توپن. يه تيكه‌اش اينه: «
-- اصول بچه داري در 24 ساعت- نشر كانون اصلاح و تربيت
--اقتصاد خانواده؛زن صرفه جو-تاليف كميته امداد
-- كاردستي با روزنامه باطله و نشريه وزين نسا(زنان سابق)-تاليف سازمان فرهنگي هنري شهرداري تهران با همكاري معاونت عمراني
-- لوندي و صد و يك نكته كليدي،مركز نشر آثار عفافگران حرفه اي وابسته به فرهنگسراي جوانان » من كه كلي خنديدم!

خورشيدخانوم از مردهاي ايراني نوشت و فرصتي كه بايد به اون‌ها بديم تا روشتفكر بشن و آزادي‌هاي زنان رو بپذيرن. شبح نكاتي رو درباره نوشته خورشيدخانوم تو وبلاگش نوشت كه يه بحث خيلي جالب تو قسمت نظرخواهي وبلاگش راه افتاد. آقاي نادر بكتاش هم تو نظرخواهي يه نكته‌اي نوشتن كه يه جورايي انگار منظورشون من هستم.

جمعه، مهر ۵

دوم دبيرستان كه بودم يكي از دوستان بسكتباليستم ادعا مي‌كرد با برادرش رفته استاديوم آزادي ( البته با لباس مبدل ) و از نزديك مسابقه فوتبال رو ديده. من هم كه اون زمان عشق ورزش بودم٬ كلي حسوديم شد و تو دلم ‌گفتم چي مي‌شد من هم يه برادر داشتم كه من رو با خودش مي‌برد استاديوم. بعدتر از خيلي از دخترها شنيدم ( راست و دروغش رو نمي‌دونم ) كه تيپ پسرونه زدن و رفتن استاديوم. مخصوصا سر بازي‌هاي استقلال - پرسپوليس. راستش براي خود من هم هنوز خيلي جذابه كه برم استاديوم. نمي‌دونم اگه يه بار بتونم برم بار دوم هم هوس مي‌كنم يا نه ! بي‌بي‌سي جديدا يه مطلب درباره اين موضوع منتشر كرده كه سايت زنان ايران اون رو ترجمه كرده. نكته جديدي كه تو اين مطلب اومده اينه: « کميسيون فرهنگی دولت موافقت موقتی خود را با ورود آنان { زنان } به استاديوم‌ها اعلام کرده است. » كسي اطلاعات بيشتري از اين موضوع داره؟ اصلا كميسيون فرهنگي دولت رو چه كسايي تشكيل مي‌دن؟

پنجشنبه، مهر ۴

ترم جديد شروع شده. اميدوارم ترم آخرم باشه. يه عالمه واحد اختصاصي دارم كه بايد براي هر كدومشون كلي وقت بذارم. راستي كسي هست كه بدونه براي اقتصاد كلان به جز كتاب دورنبوش و فيشر كتاب مرجع ديگه‌اي وجود داره؟ ممنون مي‌شم اگه راهنمايي كنين. راستي خانم Pinkfloydish چند روزه كه دوباره دارن مي‌نويسن. Welcome Back !

تازگي‌ها با اين سايت هشتاد خيلي حال مي‌كنم. يك روز از زندگي نجف و سهراب دريابندري در وين رو به قلم نجف دريابندري بخونين.
انديشه خودکشی اوليويه رو هم از دست ندين.

چهارشنبه، مهر ۳

نيم ساعته كه دارم جلوي آينه اتاقم مي‌رقصم. نمي‌دونين چقدر خوبه ! رقص من رو خيلي سر حال مياره. هر وقت مي‌بينم دارم دچار افسردگي مي‌شم٬ براي خودم يه دورهً رقص‌درماني مي‌ذارم ! كاش بلد بودم بهتر برقصم. راستي چرا اين‌قدر تو كشور ما به اين هنر بي‌توجهي مي‌شه؟ پسرها كه انگار خودشون رو بي‌نياز از يادگرفتن رقص مي‌دونن. دخترها هم كمتر به عنوان هنر به رقص توجه مي‌كنن. كاش رقص هم يكي از رشته‌هاي دانشگاه‌هاي هنر ما بود. رقص‌هاي محليمون كه دارن يواش يواش از بين مي‌رن. فكر مي‌كنين كلاس‌هاي رقص زيرزميني چقدر مي‌تونن تو نگه داشتن رقص‌هاي محلي كه گوشه‌اي از فرهنگ ما رو تشكيل مي‌ده موفق باشن؟

سه‌شنبه، مهر ۲

اين طنزنويس جديد كاپوچينو يه صفت بدقواره پشت اسم من چسبونده ! خودتون بخونين و قضاوت كنين. مي‌گم اون طنزنويس قبليه بهتر بودا ! اين شماره كاپوچينو يه گزارش خفن داره از پيست اتومبيل‌راني ورزشگاه آزادي. يه مصاحبه هم با يه خواننده اپراي سوئيسي داره كه چون اين آقاي مارك فمينيست بود و افكار جالبي درباره زنان ايراني داشت به نظرم مصاحبه خوندني شده. صنم هم فيلم زندان زنان رو از ديد خودش توصيف كرده.

دوشنبه، مهر ۱

هر مرگ اشارتيست به حياتي ديگر !


وقت خواب كه مي‌شد من و پرشنگ موهاي بلندمون رو نم مي‌زديم و مي‌رفتيم پيش مامان. مامان معمولا رو مبل مي‌نشست و ما يكي يكي مي‌رفتيم و پشت به اون رو زمين زانو مي‌زديم. همين‌جور كه سرمون رو به عقب خم كرده بوديم شونه رو آروم آروم تو موهامون مي‌كشيد تا قشنگ همه گره‌هاش باز بشه. بعد سفت سفت موهامون رو مي‌بافت. اون‌قدر سفت كه گوشهً چشم‌هامون كشيده مي‌شد و به سختي مي‌تونستيم اون‌ها رو ببنديم. در عوض صبح كه پا مي‌شديم ديگه نمي‌خواست موهامون رو شونه كنيم. مرتب مرتب بود. تو تاريك روشن خميازه مي‌كشيديم و لباس‌هاي مدرسه رو تن مي‌كرديم. مانتو٬ شلوار و مقنعه‌اي كه درزش هميشه كج واي‌مي‌ايستاد. هوا هنوز كاملا روشن نشده٬ سرويس ميومد دنبالمون. مامان و بابا هم مي‌رفتن سر كار. تقريبا همه سال‌هاي دبستان اين‌جوري گذشت. حالا هر وقت اول مهر مي‌شه من و پرشنگ ياد اون روزها مي‌افتيم . قيافه‌هامون تو اون شب‌ها يادمون مياد و كلي مي‌خنديم.

یکشنبه، شهریور ۳۱

رانندگي من بده. بابا اصلا من از رانندگي خوشم نمياد! ادعا هم ندارم. اون وقت بعضي‌ها تيكه مي‌ندازن كه: رانندگي همه خانم‌ها بده؛ حتي فمينيست‌ها ! اي بابا ! اول اينكه مگه فقط من فمينيستم كه حالا چون رانندگيم بده به همه تعميم مي‌دين؟ دوم اينكه مگه فمينيست بودن مساوي با راننده بودنه؟ سوم اينكه ادعا مي‌كنم رانندگي خيلي از آقايون از خانم‌ها بدتره. اگه قبول ندارين به گزارش‌هاي پليس مراجعه كنيد. چهارم اينكه كلي‌گويي و همه رو با يه چوب روندن از آثار جامعه مردسالاره كه خدا كنه هر چه زودتر وربيافته ! پنجم اينكه اگه احتياج نداشتم تو اين شهر شلوغ كه انگار رانندگيش ( مثل خيلي چيزاي ديگش ) قانون نداره٬ رانندگي نمي‌كردم. بعضي‌ها مي‌خواستن دربارهً اين موضوع تو وبلاگشون بنويسن؛ هر چي منتظر شدم ننوشتن؛ ديدم بد نيست خودم بحث رو شروع كنم !

شنبه، شهریور ۳۰

خيلي خوشحال مي‌شم وقتي مي‌بينم كسايي مثل فرزام وجود دارن. پسر 13 ساله‌اي كه دنبال ياد گرفتن و ياد دادنه. آدم به آينده يه كم اميدوار مي‌شه. راستي چقدر رفتن شقايق نوجوان ناراحتم كرد....

سايت هشتاد سايت فرهنگي جالبيه. مثلا اين داستان كوتاهش. نمي‌دونم چرا آرشيو نداره. چند تا داستان كوتاه هم در شماره‌هاي قبلش خونده بودم كه خيلي جذاب بودن.

جمعه، شهریور ۲۹

پنجشنبه، شهریور ۲۸

دلم بس ناجوانمردانه تنگ است !

چهارشنبه، شهریور ۲۷

چقدر خوبه كه مي‌بيني كسايي وبلاگ مي‌نويسن كه نوشته‌هاشون رو دوست داري. فرناز قاضي‌زاده٬ مهشيد٬ ساناز٬ آرش٬ پژمان راهبر٬ و...

سه‌شنبه، شهریور ۲۶

اينقدر لجم مي‌گيره كه اينجا تو كامپيوتر نمي‌شه چيزي رو خط زد ! يعني كه چي ؟ هميشه از ديدن بهتر شدن نوشته‌هام لذت مي‌برم. رو كاغذ خيلي راحت مي‌شه اين رو ديد.

درسته كه بعضي ستون‌هاش يه كم تلخ شده اما كاپوچينو همون كاپوچينوست. اگه باور ندارين گزارش اين هفته رو با تيتر تور يك‌روزهً آرايشگاه‌هاي زنانه ! بخونين. مكمل اين گزارش هم طنزيه كه سامان نوشته. داستان علي عسگري رو هم فراموش نكنيد.

دوشنبه، شهریور ۲۵

كافيه دختره با يه پسر ديگه يه كم خوش و بش كنه. دوست‌پسرش جوش مياره و فوري اون رو به بي‌وفايي متهم مي‌كنه. حالا اون ور قضيه. اگه پسره با يكي ديگه گرم بگيره و دوست‌دخترش ناراحت بشه٬ باز دختره به حسادت متهم مي‌شه ! وقتي حرصم درمياد كه رفتار اول غيرت ناميده مي‌شه. حالا اين‌كه هيچي. دوستيه و هيچ قراردادي هم در بين نيست. فرض كنيد اين رابطه و اين اتهام‌ها بين زن و شوهر چه شدتي پيدا مي‌كنه ...

پنجشنبه، شهریور ۲۱

Man Beheads Daughter Thinking She Was Raped
Mon Sep 9, 8:37 AM ET

TEHRAN (Reuters) - An Iranian man cut off his seven- year-old daughter's head after suspecting she had been raped by her uncle, the Jomhuri-ye Eslami newspaper said on Sunday.



A post-mortem, however, showed the girl was still a virgin.

"The motive behind the killing was to defend my honor, fame, and dignity," the paper quoted the father as saying.

Rape often goes unreported in Iran where the conservative society sees it as bringing shame on the victim and family.

Local people have called for the man, who has been arrested, to be hanged, but under Iran's Islamic law only the father of the victim has the right to demand the death sentence.

The paper said the father, named as Khazir, has three wives.



شيرين: « هر چند كه من با لفظ سالاري و رياست و اينطور چيزها زياد موافق نيستم و اينطور فكر ميكنم كه دو تا آدم عاقل ميتونن با بحث و گفتگو و دلايل منطقي اختلافاتشون رو حل كنند و نيازي نيست كه حتما يكي چماق دستش بگيره و بزور به ديگري دستور بده ، ولي عقيده شخصيم اينه كه كنترل وتصميم گيري نهايي در امور خانوادگي در عين مشاركت طرفين بهتره كه بر عهده مرد باشه ...» من با شيرين موافق نيستم. شما چي؟

يادم مياد سه - چهار سال پيش كه رستوران چيلي تازه باز شده بود٬ دانشجويان دختر و پسر رشته هتلداري به عنوان پيشخدمت ( همون گارسن!! ) در اونجا سرويس مي‌دادن. فكر كنم دورهً كارآموزي رو مي‌گذروندن. خيلي فضاي قشنگي بود. اما نمي‌دونم چي شد كه يهو تصميم گرفتن دخترها سر ميز نيان ! خلاصه اگه الان شما تشريف ببرين اونجا يه دختر رو مي‌بينين كه شما رو به طرف ميز مناسب هدايت مي‌كنه. بعضي وقت‌ها هم فقط پشت صندوق نشسته و مبلغ صورت‌حساب‌ها رو جمع مي‌زنه. ولي هيچ وقت اون دختر رو در حال گرفتن سفارش يا سرو غذا نمي‌بينين. چيلي فضاي خوب و غذاي خوشمزه‌اي داره.

چهارشنبه، شهریور ۲۰

كمتر كسي است كه اوريانا فالاچي خبرنگار 71 سالهً ايتاليايي را نشناسد. او به دليل مصاحبه‌هاي گستاخانه و جذابش با رهبران دنيا شهرت يافته است. فالاچي از معدود زناني است كه بعد از انقلاب اسلامي و در 1979 با آيت‌الله خميني مصاحبه كرد. اوريانا كه زمان وقوع حوادث 11 سپتامبر پارسال به شكل كاملا اتفاقي در نيويورك به سر مي‌برد به درخواست سردبير روزنامهً كورير دلاسرا مقاله‌اي در اين‌باره نوشت؛ با اين شرط كه مقاله‌اش كامل و بدون ويرايش چاپ شود. مقالهً او با عنوان خشم و غرور موجي از مخالفت را برانگيخت. به طوريكه روشنفكران ايتاليا او را به نژادپرستي محكوم كردند. كمي بعد فالاچي كتابي را با همين عنوان منتشر و در آن مسلمانان را به تلاش براي نابودي غرب متهم كرد. او مسلمانان را بي‌بندوبار٬ عقب‌مانده٬ بزهكار و حامل ويروس ايدز توصيف كرد. موضع‌گيري دولت ايتاليا اما با موضع روشنفكران كاملا متفاوت بود. وزير فرهنگ ايتاليا او را " فالاچي بزرگ " خواند و سيلويو برلوسكوني٬ نخست‌وزير٬ با حمايت از نوشته‌هاي فالاچي ادعا كرد: « تمدن غرب از اسلام فراگيرتر است. » كتاب فالاچي درست قبل از كريسمس به بازار آمد و به سرعت يك ميليون نسخه فروش كرد. گويا اين كتاب سه ماه پيش تجديد چاپ شده است و اين‌بار يك cd نيز همراه با آن به فروش مي‌رسد. در cd فالاچي مقالهً ابتدايي خود دربارهً حادثهً 11 سپتامبر را روخواني كرده است.

دوشنبه، شهریور ۱۸

ديروز براي كاري رفته بودم خيابون قزوين. چشمتون روز بد نبينه ! اينقدر بهم خوش گذشته بود كه دلم مي‌خواست يه جا دور از چشم آدم‌ها ماشين رو نگه دارم و زار زار به حال خودم و مملكتم و مردم بي‌فرهنگش گريه كنم. نمي‌تونم همه چيز رو بنويسم چون حالم دوباره بد مي‌شه. تا اونجايي كه يادمه ديروز حدود نيم ساعت حوالي خيابون قزوين دنبال يه آدرسي مي‌چرخيدم. بابا جون بلد نيستيد بگيد نمي‏دونم. چرا مردم رو سر كار مي‏ذاريد؟ تو اين نيم ساعت هيچ راننده زن ديگه‏اي نديدم. از نگاه‏هاي مريض مردم فرار مي‏كردم. گوشم رو به تيكه‏هاي جنسي كثيفي كه مي‏انداختن بسته بودم. تا چشم كار مي‏كرد موتور تو خيابون ريخته بود. اگه بدونيد چه خوشگل رانندگي مي‏كنن اين موتورسوارا ! دو دفعه نزديك بود آينه بقل ماشينم رو بكنن و با خودشون ببرن ! من كه معمولا بدون موسيقي رانندگي نمي‏كنم نمي‏دونم چرا جرات روشن كردن ضبط رو نداشتم. اين خيابوناي باريك اون اطراف من رو كشته ! همشون يه طرفه بودن. فقط كافي بود يكي رو اشتباهي مي‏رفتي. ديگه كارت تموم بود ! جالب‏ترين صحنه وقتي بود كه ديگه فهميده بودم آدرس كجاست. منتظر بودم چراغ سبز بشه. در عين حال داشتم به سوال‏هايي كه قراربود بپرسم هم فكر مي‏كردم. يه دفعه... بنگ! اي بابا ! يكي از پشت زد به ماشين. كفري بودم هوارتا ! يه پيرمرد زرد چهره پياده شد. راننده اين ماشين گنده‏هاي پست بود. دلم براش سوخت. معتاد هم بود. قيافش داد مي‏زد. ماشينم چيزيش نشده بود. فقط يه ترك رو سپرش افتاده بود. خيلي جدي جلو رفتم. يه عالمه آدم جمع شده بود تو يه تيكه جا كه لابد نگاه كنن من و اون آقا پيره به هم چي مي‏گيم. نگاه‏هاي خيره آدم مريض‏ها حالم رو بد كرده بود. گواهينامش رو با شماره تماس داد بهم. يه كم حرف زديم. يه چيزي گفت كه من بدون فكر گواهينامش رو برگردوندم. گفت: دخترم فردا بيا همين بيمه خيابون قزوين... !!!! نه! نمي‏تونستم ديگه برم اونجا...

يه سه‌شنبهً ديگه و يه كاپوچينوي ديگه ! اين شماره يه گزارش توپ از باشگاه‌هاي بيليارد ايران داره٬ يه مطلب خوب دربارهً سانسور اطلاعات در اينترنت و يه مصاحبهً خوندني با نيك‌آهنگ كوثر. راستي طرح اين هفتهً صالح حرف نداره. حتما ببينينش.

یکشنبه، شهریور ۱۷

وقتي تو دلم يه حرفايي هست كه دلم مي‌خواد بريزمشون بيرون٬ وقتي فكرم رو يه چيزايي - كه ممكنه خيلي هم روزمره باشن - پر كرده٬ نمي‌تونم به جامعه نگاه كنم و اجتماعي بنويسم. اينه كه يه چند روزه خاطره نويسي مي‌كنم. دست خودم نيست. نوشته‌هام به شدت به روحيه‌ام بستگي دارن. از اين حرف‌ها كه بگذريم فكر مي‌كنم اينجا همچنان زن‌نوشت مونده: اتفاقات روزمره و ساده از ديد يه دختر جوون.

شنبه، شهریور ۱۶

«امشب در سر شوري دارم. امشب در دل نوري دارم. باز امشب در اوج آسمانم. باشد رازي با ستارگانم. امشب يك‌سر شور و شوقم. از اين عالم گويي دورم. از شادي پر گيرم كه رسم به فلك٬ سرود هستي خوانم در بر حور و ملك٬ در آسمان‌ها غوغا فكنم. سبو بريزم٬ ساغر شكنم. امشب يك‌سر شور و شوقم. از اين عالم گويي دورم. با ماه و پروين سخني گويم وز روي مه خود اثري جويم. جان يابم زين شب‌ها. مي‌كاهم از غم‌ها. ماه و زهره را به طرب آرم. از خود بي‌خبرم. ز شعف دارم نغمه‌اي بر لب‌ها٬ نغمه‌اي بر لب‌ها. امشب يك‌سر شور و شوقم. از اين عالم گويي دورم... » اين ترانه رو اولين‌بار پروين خوند ولي بچه‌هاي نسل ما اون رو با صداي محمد اصفهاني به ياد ميارن. فيلم دايره اين ترانه رو با صداي پروين داشت و فيلم زندان زنان موسيقي اين ترانه رو بدون كلام. اين ترانه رو خيلي دوست دارم.

خب 22 هم تموم شد. تنها فرقي كه با تموم شدن 21 يا 20 داشت٬ همراهي با دوستان عزيز جديدي بود كه خيلي‌هاشون رو تو همين وبلاگشهر پيدا كردم. يه عالمه دوست ناديده هم دارم كه امسال بهم تبريك گفتن. خوندن e-mail يا comment با محتواي تبريك تولد خيلي به آدم آرامش مي‌ده. حس مي‌كني آدم‌هايي به تنهاييت سرك مي‌كشن. حس مي‌كني وجودت مهمه. حس مي‌كني زندگي رو دوست داري. از همه ممنونم. چه اون‌هايي كه چهارشنبه و پنجشنبه باهاشون بيرون بودم٬ خجالتم دادن و كلي بهم خوش گذشت٬ چه اون‌هايي كه باهام نبودن ولي فكرشون باهام بود٬ چه اون‌هايي كه اين‌جا بهم تبريك گفتن٬ چه اون‌هايي كه تبريك نگفتن. دوستتون دارم.

سه‌شنبه، شهریور ۱۲

يهو قرار شد بريم سينما. هم من ماشين داشتم هم دوستم. يه مسافتي رو من جلو مي‌رفتم. فرصتي پيش اومد كه نبوغم رو در امر آدرس نشون بدم. تو يه خيابون يه طرفه بوديم و من تقاطع مورد نظر رو رد كردم. بماند كه دوستم خودش رو با چراغ و بوق زدن خفه كرد ولي من همچنان در حال نشون دادن نبوغم بودم. وقتي دوزاريم افتاد كه كار از كار گذشته بود. مجبور شدم ماشين رو پارك كنم. اولين بار بود كه ماشين رو اينجوري تو يه خيابون پارك مي‌كردم. آخه هميشه دلشوره دارم كه نكنه يه وقت دزدي... ولي نه. اين بار دل رو به دريا زدم. مسير رو برگشتم و سوار ماشين دوستم شدم. رفتيم فيلم زندان زنان. خيلي لذت بردم. كلا خوش گذشت. ( به سبك اسي: آبجي حكمت ! چاكرتيم ! ) برگشتنه تو ماشين مشغول حرف زدن بوديم. سرمون حسابي گرم بود. يادمه كه آخرين جمله‌ها دربارهً تولد من بود. دوستم نزديك جايي كه ماشين رو گذاشته بودم٬ پارك كرد. خوشحال و شنگول رفتم طرف ماشين. نبود! نمي‌خواستم باورم بشه ولي نبود! داشتم از ترس سكته مي‌كردم. فشارم افتاد پايين. ماشين‌ها هم حالا تو اين هير و وير هي چراغ مي‌زنن. هي بوق مي‌زنن. هي بهت يادآوري مي‌كنن كه تو دختري. وسط خيابون دور خودم مي‌چرخيدم. موبايل دوستم رو گرفتم: نيست! گفت وايسا تا بيام. ولي من چشمهام رو تا اونجا كه مي‌تونستم باز كرده بودم و راه مي‌رفتم. تا رسيدم بهش بقلم كرد. لبخند مي‌زد. من يخِ يخ بودم. گفت: ببخشيد من يه خيابون پايين‌تر تو رو پياده كردم. ماشينت تو خيابون بالاييه. واي. عجب ماجرايي! حس و حال برام نمونده بود. دستم رو گرفته بود تو دستش. يواش يواش گرم ‌شد. باز گفتيم و خنديديم. اين بار واقعا جلوي ماشينم پياده شدم. نوار امير آرام تو ضبط بود: برخيز شتربانا بربند كجاوه / كز چرخ عيان گشت همي رايت كاوه... داشتم حال مي‌كردم. نزديكهاي خونه بودم كه... بله. پنچر شدم ! واقعا همين رو كم داشتم. پنچرگيري وقتي كه مبتدي باشي٬ اون هم تو يه خيابون كم نور واقعا فاجعه است ! تا رسيدم خونه تلفن زنگ زد. منتظر تلفن مهسا و نوشين بودم. بدو بدو رفتم كه گوشي رو بردارم اما... پام گرفت به ميز و ناخن شستم رو داغون كرد. اي بابا ! من كه از رو نمي‌رم. همچنان نيشم تا بناگوش بازه ! راستي اين كافي‌شاپ چارلي چقدر مزخرف بود !

دوشنبه، شهریور ۱۱

در كاپوچينوي اين هفته يادي كرده‌ايم از فرهاد. هميشه بدرقه مي‌كنيم با احساسمان و كمتر به پيشواز مي‌رويم. قول بدهيد اين بار به پيشواز برويم. از٬ از دست دادنِ خيلي‌ها متنفرم. گزارش شمارهً 13 كاپوچينو را هم بخوانيد: LSD گاهی هم اِکستسی !

یکشنبه، شهریور ۱۰

ديروز طرفاي ساعت 7 شب تصادف كردم. يه ديوونه داشت با سرعت از روبه‌رو ميومد. تو خيابون صنايع٬ انحراف به چپ. خيلي بهم نزديك شده بود. اگه فرمون نمي‌دادم به راست٬ ماشين داغون مي‌شد. گرفتم راست. ماشين ماليد به يه پيكان تعليم رانندگي. ماشينش نو بود. تهران 14 - ص ! دلم سوخت براش. زياد خسارت نديده بوديم. وايساديم افسر بياد كروكي بكشه. اون ديوونه انگار نه انگار چيزي شده. گازيد و رفت. خيلي اصرار كردم وايسيم. چون ماشينم بيمه بدنه است. هر كس رد مي‌شد تيكه مي‌انداخت: معلومه كه تقصيره زنه است. اين زن‌ها هم بلد نيستن رانندگي كنن. خسته بودم. مثلا زنگ زده بوديم 110 ! يه ساعت طول كشيد تا افسر بياد. پرشنگ مرتب باهام در تماس بود. خداداد داره امشب مي‌ره. تنونستم ديشب برم ببينمش. سرم درد مي‌كرد. سرم درد مي‌كنه. تازه رسيدم خونه. از 7 صبح درگير بودم. اول با آقاهه رفتيم پاركينگ بيهقي كه كروكي مادر! رو بكشن. خدا خيرش بده كه اون از 6 صبح تو بيهقي بود و جا گرفته بود. تا 8:30 منتظر شديم جناب سرهنگ و دوستانش صبحانه ميل كنند. كروكي‌ها رو يه سرباز ازمون گرفت. يه ربع به 9 سرهنگ آفتابي شد. بازديد ماشين‌ها تا ساعت 9:30 طول كشيد. بعدش رفتيم بيمه ايران كه آقاهه خسارتش رو بگيره. بعدش هم رفتم دفتر ارگ جديد تو تخت‌طاووس براي بيمه بدنه. فرم پر كردم. از نواحي خسارت‌ديدهً ماشين عكس گرفتن. كارشناس قيمت گذاشت: 170 هزار تومن. بايد آينه بغل طرف راست رو عوض مي‌كردم. رفتم تعميرگاه هويك كه تو خيابون 16 متريه. حالا بايد فاكتورش رو ببرم دفتر ارگ جديد كه هم پول آينه رو بگيرم هم چك خسارت رو. فردا 7 صبح بايد تعميرگاه باشم كه ماشين رو بخوابونن. سرم درد مي‌كنه. ساعت 3 قرار دارم. عصر بايد حتما خداداد رو ببينم. تازه هيچ كاري روي paper نكردم. داييم داره جمعه مياد. اتفاقا جمعه تولدمه. دوستام گفتن پنج‌شنبه مي‌خوان بيان خونمون. امروز سر كار نرفتم. كاش مي‌شد فردا هم نرم. يادم باشه به دوستم كه ديشب بهم زنگ زد و كلي من رو از تنهايي درآورد بگم كه خيلي ماهه...


[Powered by Blogger]